۱۰
آبان
۱۴۰۳
رفتن از این خاک، رفتن از خودم است
شناسه مطلب :
ایرن واعظزاده
مهاجرت؛ یکی از آشناترین و شاید پرتکرارترین کلماتی است که در این چند سال اخیر به گوشمان خورده و در مکالمات روزمره به دفعات بر زبان جاری ساختهایم، امروز نه تنها در کلام که در گسترۀ جامعۀ ایرانی دغدغۀ اساسی بسیاری از مردم در طیف عظیمی از طبقات اجتماعی و فرهنگی است. مسئلهای که اینک از آن بهعنوان یک بحران اجتماعی یاد میشود و در سطح جهانی نیز موضوع مهمی در عرصۀ هنر سینما و ادبیات به حساب میآید.
به عوامل، پیامدها و چالشهای بیشمار پدیدۀ مهاجرت در پژوهشها و گزارشات گوناگون به کرات پرداخته شده و متن پیش رو بازتکراری از چکیدۀ این گفتهها و تحقیقات نیست. در بین خیل عظیم ایرانیانی که مهاجرت بخش زیادی از ذهنشان را اشغال نموده، افراد بسیاری در گوشه و کنار این سرزمین زیست سخت و روزمرۀ خود را با دغدغههایی دیگر پیش میبرند؛ کسانی که ماندن در موطنشان نه یک اجبار که انتخابی خودخواسته است.
ضمن تأکید بر این نکته که متن حاضر در دفاع یا رد مهاجرت نمیکوشد، در ادامه دلایل، دیدگاهها و نقطه نظرات تعدادی از افراد (متولدین دهۀ شصت و هفتاد) در موقعیتهای اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی متفاوت در این خصوص آورده شده است.
در خاک وطنم مثل درخت ریشه دارم
در ابتدا آزاده عنوان میکند: «چند سال پیش موقعیت این را داشتم که برای کار به کشوری دیگر مهاجرت کنم ولی نمیخواستم پدر و مادرم را رها کنم و بروم؛ آن موقع مجرد بودم و الان متأهل هستم با این وجود باز هم بهخاطر پدر و مادرم قادر به مهاجرت نیستم. اینطور بگویم که بعضیها چون کسانی در زندگیشان هستند که دوستشان دارند برای همین حاضر نیستند عزیزان و کشورشان را ترک کنند.»
نازنین نیز در همین راستا میافزاید: «من جزء کسانی هستم که هیچ علاقهای به مهاجرت کردن ندارم؛ یعنی حتی زیاد در موردش فکر نکردهام، چون وابستگی زیادی به خانواده، اطرافیان و محیط زندگیام دارم. حتی وقتی به یک مسافرت کوتاه میروم دلم برای این محیط تنگ میشود. در این چند سال اخیر مهاجرت خیلی زیاد شده و دلیل و نیت 90% از مهاجرت اطرافیان من نگرانی بابت آینده یا شروع یک زندگی آرام و کسب درآمد بیشتر بوده است. اما من بهدلیل وابستگیهایی که دارم، حتی فکر کردن به این موضوع هم برایم سخت است و در کل آدم مهاجرت نیستم (با لبخند).»
ایمان در این باره بیان میکند: «من تا زمانی که بتوانم در خاک اجدادم میمانم و حتی اگر بهاندازۀ یک شمع بتوانم روشنی ایجاد کنم، باز دل در گرو مهر وطن خواهم داشت. اگر یک روز نیاز باشد، جانم را هم برای وطنم میدهم. چه چیز بهتر از اینکه در خاک وطنم مثل درخت ریشه داشته باشم؟»
همیشه دغدغۀ اصلیام مسائل زنان بود
پگاه با اطمینان خاطر اذعان میدارد: «از زمانیکه خودم را شناختهام و به یاد دارم شاید هر آنچه میخواستم جدا از خیر جمعی نبود. قطعاً اهداف شخصی و آرزوی داشتن یک زندگی در رفاه مادی و معنوی را داشته و دارم. اما بخش معنوی این آرامش ذهنی و روانی فردی قطعاً برای شخصیت و کاراکتری مثل من، پیوند زیادی با بعد اجتماعیام دارد. در واقع، اگر حال جامعهای که در آن زیست میکنم خوب و رو به رشد و پیشرفت باشد، من هم انگیزه و امید و نشاط بیشتری خواهم داشت. احتمالاً یکی از دلایلی که برای تحصیل، رشتۀ علوم اجتماعی را انتخاب کردم همین مورد است. به همین دلیل فکر میکنم مهاجرت کردن به کار افرادی مثل من نمیآید.»
او در ادامه بیان میکند: «به شخصه کسی هستم که از سنین کم دنبال نه تنها تغییر دادن خودم، بلکه تغییر دادن محیط پیرامونم (نه از روی ناآگاهی) بودم و همین مسئله نیز باعث شد تا بیش از پیش به یک فرد جستوجوگر و پرسشگر تبدیل شوم.»
پگاه میافزاید: «به یاد دارم در سالهای دانشگاه همیشه از سمت اساتیدم به مهاجرت کردن تشویق میشدم. دانشجویی پرشور و حرارت و البته درسخوان و معدل بالا بودم که دغدغۀ اصلیام بهعنوان یک زن مسائل زنان بود. از آنجایی که در کشوری زیست میکنم که رتبه بالا و درخور توجهی در شکاف جنسیتی دارد قطعاً زندگی کردن بهعنوان یک زن دغدغهمند و آگاه بسیار سخت بود. این مسائل موجب میشد همیشه اساتبدم مرا به رفتن و نماندن ترغیب کنند. بعدها هر کسی مرا میشناخت به ترغیب کردن من دست میزد. اما من هیچوقت نتوانستم خودم را برای رفتن قانع کنم، چون هر چه فکر میکردم میدیدم در خارج از مرزهای خاکی و هوایی این سرزمین چیزی برایم وجود ندارد.»
او تصریح میکند: «زندگی کردن در این کشور بهخصوص بهعنوان یک زن و بهویژه با توجه به شخصیت من، یک زیست مقاومت پیشه را برایم بهوجود آورده و آنقدر یابتش هزینه دادهام که حاضر نیستم تا نتیجه گرفتن رهایش کنم. وقتی نگاه میکنم که چه تعداد از انسانها در این سرزمین ماندهاند توان و انگیزهام برای ماندن بیشتر میشود، چراکه خودم را جدا از مسیری که به گمانم باید طی شود نمیبینم. دلیل دیگری هم دارم و آن علاقهام به این خاک و سرزمین است. زیستن در سرزمینی دیگر هرچند در رفاه، قطعاً برای من غربت و دوری از وطن را بهخاطر عشقی که به این خاک دارم قابل تحمل نخواهد کرد.»
هنوز در روحم به این نرسیدهام که باید بروم
نهال با حسی عمیق از مهر خاطرنشان میکند: «همیشه میگویم آنچه که عشق پدر را برایم متمایز کرده، احساس تعلق و همزمان مالکیتم نسبت به اوست. احساس مالکیت! حسی که هیچ گاه نه به خودم اجازه دادم و نه خواستم و نه توانستم نسبت به «شخص» دیگری داشته باشم. این حس را بعد از پدرم، به «بوشهر» دارم. بوشهر مال من است. کسی نمیتواند آن را از من بگیرد. مالکیتش با سند و برگه نیست با قلبم است، با همۀ وجودم کوچههایش را، لهجه و گویشش را، گرمای غیرقابل تحملش را دوست دارم. این تبلور عشق بیقید و شرط است.»
او ادامه میدهد: «بعدیاش «ایران» است که با بند بند وجودم آرزوی آزادی و آبادی و عزتمندیاش را دارم. این خاک، مال من است من هم تا ابد مال او هستم. درونم، تعصبش را میکشد. با همۀ احساس «جهانوطنی» که در وجودم دارم، ایران برایم قلب تپندۀ این جهان است که اگر نباشد، نه جهانی است و نه وطنی! که شالودۀ وجودم، بند بند تنِ خاطراتم، زبانم، بودنم، احساسم، به این خاک گره خورده است. رفتن از این خاک، رفتن از خودم است. جا گذاشتن و گم شدنم در کوچههایی که مال من نیست. برای من نیست و مرا نمیپذیرد.»
امید نیز عنوان میکند: «شاید اگر بخواهم به یک دلیل استناد کنم، این است که اگر بروم، رفیق و خانواده را چطور میتوانم ول کنم؟ رشتهای که خواندهام و چیزهایی که یاد گرفتم، برای این بوده که بتوانم در همین خاک بهتر زندگی کنم. من خیلی آدم ایراندوستی هستم. ایران برایم ارزشمند است. دلم میخواهد سهمی در رشدش داشته باشم. دلم میخواهد همیشه عضوی از جامعهاش باشم.»
داوود اذعان میدارد: «چند سال قبل به فکر مهاجرت و ادامه تحصیل در اروپا بودم. برای تافل خودم را آماده میکردم و در کنارش پیگیر کارهای اپلای بودم اما باید بیشتر از چیزی که انجام دادم تلاش میکردم تا به نتیجه برسم. حالا دانشجوی دکترای فیزیک و معلم استخدامی آموزش و پرورش هستم. حقوقی دارم که میتوانم با آن قدری کتاب بخرم و از مطالعه در طبیعت لذت ببرم، میتوانم به دانشگاه بروم و با استادم گفتوگوها و مباحثات علمی دامنهداری داشته باشم و وقتی به خانه برمیگردم از تنهایی لذت ببرم. من برای عدم موفقیتم درمهاجرت حسرت نمیخورم، چون عاشق زندگی هستم و در همین جایی که ایستادم میتوانم لذت زندگی کردن را برای خودم بهوجود بیاورم.»
و در پایان، آرزو چنین میگوید: «من هم مثل خیلیهای دیگر بسیاری مواقع به مهاجرت فکر کرده و حتی شاید برایش اقدام هم کردهام. عدم مهاجرتم دو دلیل عمده دارد که به افزایش سن و تنهایی برمیگردد. من اکنون ۳۶ سال دارم و به این فکر میکنم که از صفر شروع کردن شاید سخت باشد اما مهمتر از این تنها مهاجرت کردن است که برایم دشوار است. خیلی روزها با این تفکر و ذهنیت از خواب بیدار شدهام که نکند چند سال دیگر از اینکه ماندهام پشیمان شوم. با در نظر گرفتن شرایط اجتماعی هیچ دلیلی برای ماندن وجود ندارد اما به هر صورت هر کسی با توجه به شرایط خانوادگی، روحیات شخصی و ویژگیهای فردیاش انتخاب میکند بماند یا برود. به شخصه مهاجرت را منطقیتر میدانم اما هنوز در روحم به این نرسیدهام که باید مهاجرت کنم.»