۰۴
مهر
۱۴۰۳
شنا در رودخانۀ رنج

شناسه مطلب :

گفت‌وگوی اندیشه مدنی با سالومه طهرانی، نویسنده و مدرس یوگا

گفت‌وگو از: ایرن واعظ‌زاده

 

  «وقتی انسان آموخت که چگونه با رنج‌هایش تنها بماند، و چگونه بر اشتیاقش به گریز چیره شود، آن وقت چیز زیادی نمانده که یاد نگرفته باشد.»   وقتی آلبر کامو این کلمات افسون‌کننده را که با فلسفۀ منحصر به فردش گره خورده بود روی کاغذ آورد، شاید گمان نمی‌کرد اندیشه و قلم بی‌بدیلش تا سال‌ها بعد برای عدۀ بسیاری در سوی دیگر این کرۀ خاکی نجات‌دهنده و حیات‌بخش باشد. ایستادن در ورطۀ رنج و زیستنی سیزیف‌وار محکومیت آدمی در این جهان است. اما آیا نمی‌توان در میانۀ این رنج و تکرار پرملال دمی توقف نموده و هوایی تازه در جریان زندگی دمید؟ در وصف و چگونگی رویارویی با رنج سخن‌ها گفته‌اند اما آنچه در این مجال مد نظر است نه چیستی این عنصر وجودی بشر بلکه نگریستن در آن، این‌بار از دریچه‌ای دیگر است. با این پیش زمینه و با در نظر گرفتن آنچه طی سالیان دراز بر  انسان خاورمیانه‌ای دیروز و امروز رفته است با سالومه طهرانی به گفت‌وگو نشستیم. سالومه طهرانی، متولد 1354 دارای مدرک دکترای مدیریت کسب و کار، نویسنده و مدرس یوگا با 20 سال سابقۀ کار و فعالیت در زمینۀ یوگا آیینگر (Iyengar) است. نخستین کتاب وی با عنوان «دربست منیریه» که مشتمل بر 13 داستان کوتاه است سال گذشته از سوی انتشارات دید چاپ و روانۀ بازار کتاب شد. طهرانی پیش از این نیز داستان‌هایش را در فصلنامۀ داستانی «سان» منتشر نموده و همچنین در سال 99 به‌عنوان یکی از برگزیدگان چهارمین دورۀ جایزۀ داستان تهران انتخاب شده است.   *پایه و اساس فکری انسان معمولاً بر عناصری مانند مرگ و زندگی، رنج و شادی، پوچی و معنا و ... استوار است.  چگونه می‌توان این رویکرد را در زندگی روزمره تعدیل نموده و در موازات با هر دو جریان حرکت کرد؟ یک نوع دیدگاه و نظم خاص دو وجهی را در پدیده‌ها نگریستن، دیدگاهی است که از تفکر ارسطو نشأت گرفته اما خیلی اوقات انسان در ذات خودش برای توصیفاتش از این وجه دو - دویی و حالت دو وجهی استفاده نمی‌کند. با توجه به سابقۀ تحصیلی‌ای که سال‌ها در زمینۀ برنامه‌نویسی و IT دارم باید بگویم ما در آموزش برنامه‌نویسی  منطقی یاد می‌گیریم به‌نام منطق شولایی، منطق فازی (Fuzzy logic) یا منطق تشکیک که جالب است بدانیم نخستین بار یک ایرانی به‎نام لطفی علی عسکرزاده اردبیلی (1965) این نوع دیدگاه را ایجاد و وارد علوم کامپیوتر کرد. در این دیدگاه ما به‌جای دو ارزش به فرض «برویم یا نرویم»، «می‌رویم سراغ اینکه»، «شاید بروم»، «می‌روم اگر»، «احتمال دارد بروم»، «اگر بروم».... این‌ها ابتدا جهان جدیدی از دیدگاه را در برنامه‌نویسی باز کردند تا دیگر به چشم صفر و یک به پدیده‌ها نگاه نکنیم. اکنون با توجه به این مقدمه و سؤالی که مطرح شد، اگر به مسائلی چون مرگ و زندگی، شادی و غم، پوچی و معنا یا موارد دیگری که در ذهن ما به‌صورت دو-دویی شکل می‌گیرند بپردازیم متوجه می‌شویم نوعی دیدگاه ذاتی در انسان وجود دارد که فارغ از بحث فرهنگ، فضا و موقعیت جغرافیایی به ما می‌آموزد که زندگی در میانۀ این تعاریف و در فضای نامحدودتری شناور است. ما شاد نیستیم غمگین هم نیستیم، پوچ نیستیم خیلی هم معنادار نیستیم، ذهن ما به مرگ می‌پردازد اما زندگی هم می‌کنیم؛ به‌طور طبیعی مابین این دو حرکت می‌کنیم. ما می‌توانیم با غمی عمیق یک شادی سطحی و نیمه‌عمیق، با یک شادی عمیق غمی نیمه‌عمیق و سطحی و حتی گاهی هر دو را به‌شکل عمیق تجربه کنیم. زندگی به‌شخصه برای من مواقعی بسیار پوچ و در مواقعی دیگر بسیار معنادار است. زمانی که پوچ است اگر بپرسند زندگی پوچ تو معنایی دارد؟ می‌گویم بله دارد و اگر هنگامی‌که در اوج معنا به زندگی می‌پردازم بپرسند آیا زندگی‌ات زندگی معناداری است؟ بسیاری اوقات نوعی پوچی را در آن می‌بینم. درست است که در جغرافیا و فرهنگ ما تمایل به دو وجهی نگاه کردن به مسائل (مثل خوب و بد، زشت و زیبا) وجود دارد ولی اگر کتاب ضیافت افلاطون را مطالعه کنید در جایی از کتاب بحث جالبی شکل می‌گیرد؛ چیزی که زشت نیست می‌تواند زیبا هم نباشد یا اگر چیزی زیبا نیست لزوماً زشت نیست؛ می‌تواند درصدی از زیبایی یا درصدی از زشتی را در خود مستتر داشته باشد. به‌نظر من این به مفهوم زندگی به‌شکل ذاتی نزدیک‌تر است تا دیدگاه دو وجهی.   *در فرهنگ و جغرافیای ما که فردیت انسان‌ها در حاشیه قرار گرفته، به‌نظر شما چگونه می‌توان رنج فردی را از رنج اجتماعی تفکیک کرد؟ به‌نظر می‌آید در دنیای امروز در ظاهری از فردگرایی مطلق زندگی می‌کنیم اما  اگر به باطن وعمق زندگی و انسان بپردازیم درمی‌یابیم که انسان به‌شدت در اجتماع حل شده است. مدتی پیش مطلبی در این خصوص مطالعه می‌کردم که اگر در حال حاضر عکسی از یک کافی‌شاپ در توکیو و عکسی از کافی‌شاپی دیگر در نیویورک را برای یک فرد ارسال کنیم، به‌طور واضحی نمی‌تواند بفهمد کدام یک از این دو مکان است. به‌دیدگاه من دنیا بعد از جنگ جهانی دوم به‌نوعی نازیسم و فاشیسم را دفرمه و پیاده کرد. ظاهر به آن شکل نیست اما در باطن ما برای هر چیزی از جمله ظاهر و زیبایی افراد، قد و وزن، رنگ مو و پوست، بدن ورزیده و ورزشکار، ذهن، روشنفکر بودن، دیدگاه‌های سیاسی، سلایق و ... استانداردهایی تعریف نموده و انسان را در این استانداردها محصور و دفن کرده‌ایم. در مورد رنج و مصیبت نیز به‌همین صورت است. در دنیای امروز رنج یک فرد در پاریس با رنج فردی دیگر در کابل دو تعریف متفاوت دارد؛ یعنی ما برای یک حملۀ تروریستی در پاریس و کشته شدن یک یا دو نفر که در جای خود فاجعه است (هر انسانی که غیر از عمر طبیعی از دنیا می‌رود فاجعه‌ای برای بشریت ایجاد می‌کند، چراکه ما نمی‌دانیم آن انسان چه اثراتی می‌توانست برجای بگذارد و وقتی به‌شکل غیرطبیعی آن اثر قطع می‌شود جهان از آن محروم می‌ماند)، بسیار متأسف می‌شویم اما اگر همان اتفاق به‌صورتی دیگر مثل کشته شدن پانصد نفر در یک بمب‌گذاری یا هفتصد نفر در یک زلزله در جای دیگری از دنیا که منطق استانداردهای تعریف شده در ذهن ما می‌گوید می‌تواند زندگی سخت‌تری را تجربه کند رخ دهد،  به‌شکل یک خبر آن را می‌شنویم و سپس به سراغ خبر بعدی می‌رویم. به‌هر خال در این دنیا رنج هم «کلاسه‌بندی» شده است و طبقات اجتماعی و طبقات جهانی متفاوتی را دربرمی‌گیرد. اما اگر بخواهیم راجع ‌به رنج فردی صحبت کنیم، از نظر من تعریف رنج فردی یک تعریف شخصی است. کسی ممکن است به‌خاطر از دست دادن گربه‌اش رنجی را تجربه کند که یک فرد دیگر در بزرگ‌ترین مسائل زندگی‌اش آن عمق از رنج را تجربه نکرده باشد؛ از این رو نمی‌توانیم به رنج نمره دهیم. رنج تکه و بخشی از ساختار وجودی هر انسان است که از لحظۀ به‌دنیا آمدن تا لحظه‌ای که از دنیا می‌رود با آن زندگی می‌کند. ما در بستری از رنج در حال شنا کردن هستیم؛ روزهایی هوا آفتابی است تکه پارۀ چوبی پیدا کرده بر آن دراز می‌کشیم و روی این رودخانۀ رنج آفتاب می‌گیریم؛ احساس لذت، حتی گاهی احساس خوشبختی می‌کنیم. گاهی هم هوا طوفانی می‌شود و تکه پارۀ چوبمان از بین می‌رود و دوباره سرگردان می‌شویم. در هر دو صورت رنج زیر بستر زندگی است فقط گاهی حالمان بهتر است آن را نمی‌بینیم و زمانی‌که حالمان بدتر می‌شود بیشتر می‌بینیمش. گاهی احساس می‌کنیم داریم غرق می‌شویم، دیگر خسته‌ایم و توان شنا کردن نداریم. گاهی هم نیرویی ما را وادار به دست و پا زدن و بیرون آمدن از رنج می‌کند. ممکن است حتی همراهی را ببینیم، دست یکدیگر را گرفته و با هم در این رودخانه حرکت کنیم. اصولاً زندگی چیزی خارج از رنج نیست. چندان معتقد نیستم چون رنج وجود دارد شادی را درک می‌کنیم. نه، رنج وجود دارد ما شادی، غم و خوشبختی را هم درک می‌کنیم. این مقولات متضاد و روبه‌روی هم نیستند. رنج در مقابل شادی نیست، بلکه در موازات با همۀ احساسات ما در زندگی است، در کنارمان حرکت کرده و ما را با خود جلو می‌برد. همین‌که انسان وقتی به‌دنیا می‌آید می‌داند می‌میرد، بستری از رنج برایش شکل می‌گیرد که با آن به زندگی خود معنا داده و پیش می‌رود.   *یکی از چالش‌ها و دغدغه‌هایی که امروز بسیاری از مردم ما با آن مواجه هستند مسئلۀ مهاجرت است. با توجه به شرایط و موقعیت‌های شما در زندگی اجتماعی، چه چیز شما را برآن داشته است که با وجود تمام معضلات در ایران مانده و تصمیم به عدم مهاجرت بگیرید؟ واقعیت امر این است که من متولد ایران نیستم و تا پنج سالگی در ایران زندگی نمی‌کردم. بعد از بازگشت من و خانواده‌ام به ایران، همیشه این پرسش در خانوادۀ ما مطرح بود که چرا برگشتیم. من پدر و مادری بسیار میهن‌پرست و ناسیونالیست (با دیدگاه‌هایی متفاوت) دارم. پدرم حدود هفده سال در آلمان زندگی و تحصیل کرد اما حتی در شرایط بسیار ناپایدار ابتدای انقلاب تمایل داشت برگردد و در ایران کار کند. مشکلات خانوادگی و شرایط اجتماعی آن سال‌ها بسیاری از اوقات او را نسبت به تصمیمی که گرفته بود مردد می‌کرد و هنوز هم گاهی ابراز پشیمانی می‌کند و از خودش می‌پرسد که چرا برگشته و من همیشه این گفت‌وگو را با او دارم که اولاً  اصولاً ما نمی‌توانیم تصمیمات گذشته خود را با منطق امروزمان بسنجیم و مورد بعدی مسئلۀ ریشه است که نه فقط به‌معنای خانواده  بلکه به‌معنای وطن و خاک است. در واقع ریشه‌ها، ما را به جایی که در آن به‌دنیا آمده‌ایم، جایی که عزیزانمان و ریشه‌های زندگی‌مان در آن هستند وصل نگه می‌دارد و این موضوع بسیار مهمی است. من نیز در مسیر زندگی همچنان که جلو آمدم، در محیطی بزرگ شدم که چون میهن‌پرستی در آن موج می‌زد و تحت تأثیر آن تربیت یک نوع علقۀ خاصی به ایران و به خاکم دارم که هنوز هم با من است و با وجود تمام معضلات و مشکلاتی که وجود دارد همیشه ترجیحم این بوده که بمانم و بسازم، چراکه احساس می‌کنم در بستر تاریخ خیلی اهمیت ندارد که بر سر تک‌تک افرادی که در آن جامعه زندگی می‌کنند چه می‌آید و مسئله بیشتر یک نوع پیشرفت اجتماعی است که تک‌تک ما در آن مسئول هستیم حتی اگر به عمر ما قد ندهد که آن پیشرفت را ببینیم من همواره احساس می‌کنم که به‌عنوان یک شهروند در جغرافیای ایران می‌بایست حضور فعال و پیشرو داشته باشم و مسیر اجتماعی‌ای که جامعه‌ام می‌بایست طی کند را پیش ببرم و این موضوع را به‌عنوان مسئولیت اجتماعی و در عین حال حق شهروندی‌ام می‌شناسم. مضاف بر اینکه معتقدم در مقابل اجتماعی که برایم هزینه کرده مسئول هستم و بایستی دینم را  بپردازم. با توجه به شرایط موجود و ذهنیاتی که دارم معتقدم وطن مثل والدین است؛ هرچند ممکن است والدین خوب و شایسته‌ای نبوده و فرزند بدسرپرست محسوب شود اما مادر و پدر را نه می‌شود دور انداخته و عوض کرد و نه وجودشان را انکار نمود. در بستر تاریخ ما و سیستم‌ها می‌آییم و می‌رویم و آنچه در نهایت باقی می‌ماند این کلیت جغرافیایی است و با توجه به اینکه من متعلق به این بستر زمان و مکان هستم این تکۀ جغرافیایی برایم باارزش‌تر است. از طرفی به‌خوبی نسل زد و آلفا را درک می‌کنم که به‌جای ریشه و یا شاید واقع‌بینانه‌تر بگویم در کنار ریشه، یک تعریف استاندارد از زندگی دارند و بر اساس آن میزان تعلق خود را مشخص می‌کنند. آن‌ها جبر جغرافیایی را ندارند و به‌دنبال یک استاندارد تعریف شده از امکانات و منابع از زندگی هستند. در این ذهنیت جایی وطن است که آن امکانات را فراهم کند. از طرفی یک مسئلۀ شخصی نیز وجود دارد و آن نوع دیدگاه من به زندگی است. به‌عنوان یک آدم درونگرا که سال‌ها تلاش کردم خودم را به‌صورت شخصی رشد دهم، زندگی در درونم بیشتر جریان دارد تا در دیوارهای بیرونی و احساس می‌کنم آرامش که وضعیتی درونی است برایم از آسایش مهم‌تر است. من توانسته‌ام سال‌ها این حالت را آرام‌آرام جلو ببرم و در حال حاضر احساسم این است که همچنان تا حدود زیادی آرامشم را دارم و حاضر نیستم این آرامش را به‌خاطر داشتن آسایش بیشتر به‌هم بریزم. اما چرا می‌گویم در حال حاضر؟ چون هنوز موقعیت برایم مستقر است و احیاناً اگر طوفانی به پا شود و شرایطی به‌وجود آید که احساس ناامنی شخصی کنم طبیعتاً اولویت‌های شخصی‌ام تغییر می‌کنند. نکتۀ آخر این است که من هم‌زبانی و اینکه می‌توانم با توجه به آن خرد جمعی مشترک و تجربیات مشترک تاریخی مسائلم را بیان کنم برایم خوشایند است. به‌عنوان یک مدرس که روزانه با افراد زیادی در تعامل هستم به این هم‌زبانی بسیار معتقدم. ما با واژگان فکر می‌کنیم و ساختار زبانی هر ملتی بر نوع دیدگاه‌هایش اثر می‌گذارد و این اثر تا حدود زیادی بستر مشترک فرهنگی ایجاد می‌کند. پیش از این‌که به کار تدریس بپردازم، مدت زمان زیادی در محلی کار می‌کردم که همکارانم ایرانی نبودند. همیشه  برایشان این توضیح را می‌دادم که من به‌عنوان یک ایرانی وقتی به یک ایرانی دیگر می‌گویم ایرانی هستم، با توجه به‌نوع نگاهش کاملاً درک می‌کند در مورد چه جور ایرانی‌ای صحبت می‌کنم اما وقتی برای انسان دیگری از جایی دیگر صحبت می‌کنم خیلی باید توضیح بدهم که من چه جور ایرانی و با چه نوع دیدگاه‌های فرهنگی، اجتماعی و سیاسی‌ای هستم و این همواره برایم سخت بوده است. هنوز زندگی آنقدر برایم سخت نشده که بخواهم خودم را وادار به توضیح در محیطی کنم که آسایش بیشتری برایم فراهم می‌آورد و مشکلات هنوز آنقدر ایجاد مسئله نکرده‌اند که بخواهم زندگی شخصی‌ام را به زندگی اجتماعی اولویت دهم اما مطمئناً به‌عنوان یک فرد در دنیای قرن بیست و یکم اگر بحران‌های بیرونی آنقدر قوی شوند که آرامشم را دچار تزلزل ممکن است تصمیم دیگری بگیرم.   *این آرامش از کجا سرچشمه می‌گیرد؟ اگر مدرس یوگا و نویسنده نبودید، تصور می‌کنید این آرامش و صلح درونی را همچنان به‌صورت امروز داشتید؟ به‌طور کلی، دیدگاه من در زندگی بسیار تغییر کرده و اصولاً خودم را خیلی آدم ثابتی نمی‌بینم. دیدگاه‌هایی که حالا دارم عرض می‌کنم دیدگاه‌های فعلی‌ام هستند؛ چیزی که در حال حاضر در زندگی به آن رسیده‌ام. من برای زندگی دو وجه قائل هستم: وجه درون و وجه بیرون. در وجه بیرون به‌دنبال آسایش و در وجه درون دنبال آرامش می‌گردم. وقتی آب و روغن را روی هم می‌ریزیم، اگرچه این دو از هم سوا می‌شوند اما اگر مرز باریکی که بین آب و روغن وجود دارد را نگاه کنیم، نه آب است نه روغن، هم آب است و هم روغن. در هر صورت، بستر بیرونی و آسایش به آرامش ما کمک می‌کند و بستر درونی و آرامش به آسایش ما یاری می‌رساند. این دو مقوله جدا از هم و در عین حال متصل به‌هم بوده و مرزی با یکدیگر دارند که آن مرز مخلوط بوده و چندان قابلیت سوا کردن ندارد. همان‌گونه که در خصوص دیدگاهم نسبت به مهاجرت عرض کردم طبیعتاً نمی‌توانم منکر این شوم کشورهایی در دنیا وجود دارند که بستر آسایشی بسیار بالا با استاندارد فوق‌العاده‌‌ای را می‌توانند به ما ارائه دهند؛ زیاد نیستند اما هستند و در مورد آرامش نیز همان‌طور که پیش‌تر گفتم، حتماً بستر آسایش کمک می‌کند؛ یعنی یک فرد اگر دیگر نتواند به آن آسایشی که به‌شکل استاندارد برای خودش تعریف کرده برسد آرامشش به‌هم می‌ریزد، در این تردیدی نیست. اما به‌هرحال آرامش پیدا کردن می‌تواند در موازات بستر آسایش حرکت کند. مواقعی ممکن است خیلی آسایشی نباشد اما من احساس آرامش داشته باشم و برعکس. مصاحبه‌ای از مایک تایسون، یکی از معدود ورزشکارانی که بالای ۵۰۰ میلیون دلار درآمد داشت را می‌دیدم که در پاسخ به این پرسش که «در آن مواقع حالت چطور بود؟»، گفت «خالی بودم. احساس می‌کردم یک حفرۀ خالی هستم». نمی‌خواهم خیلی شعارزده جواب بدهم که ثروت خوشبختی نمی‌آورد، چرا ثروت بسیار می‌تواند به آسایش و آرامش ما کمک کند اما لزوماً چنین نیست. این‌که یوگا و نوشتن در این قضیه چه کمکی به من کرده می‌خواهم به قبل‌تر و به سال‌هایی که کار IT  و مدیریت فرآیندProcess management انجام می‌دادم بازگردم. قبل از اینکه یوگا و نویسندگی بتوانند به‌من کمک کنند منطق ریاضی این کمک را به‌من کرد. داشتن یک نوع دیدگاه منطقی از جنس ریاضیات باعث ایجاد موازات، تساوی و انصاف – که همه از مفاهیم ریاضی هستند – در ذهن ما می‌شود. این منطق ریاضی، و همان‌طور که در سؤال اول نیز عنوان کردم منطق فازی، و نگاه کردن به دامنه‌ها در ذهن کمک کرد که وارد مقوله‌ای خارج از ریاضی شوم؛ یعنی دیدگاه ریاضی به من کمک کرد که بتوانم از ریاضی خارج شوم ولی آن را به‌عنوان یک زیربنا داشته باشم. در مورد یوگا، نوشتن و هنر؛  هنری که بدن را مثل یوگا درگیر کند.... یوگا مخلوط و استخری از فن و خلاقیت است. نویسندگی نیز همین‌گونه می‌باشد. از نظر من هنر یعنی فن و خلاقیت، چیزی که دارای تکنیک است و می‌شود آن را آموخت. وقتی به این دو نگاه می‌کنم، بستر ریاضیات بر روی بستر خلاقیت و چیزی که ریاضیات برای فن‌آموزی به من یاد داده بزرگ‌ترین دستاوردم در این زمینه است، چراکه این علم به من یاد داده که بتوانم یاد بگیرم. از این جنبه، یوگا و هنر به‌شکل نوشتن کمک می‌کند تا بتوانم در بستر آرامشم به صلح درونی رسیده و برای بستر آسایشم تلاش کنم. چندان فرد زاهد مسلکی نیستم و برای داشتن رفاه و یک زندگی آسوده‌تر، حتی برای تجملات خواسته دارم و برایش تلاش می‌کنم. در عین حال نیز این مرز باریک را همیشه دارم که بفهمم در جایی این دو روی هم اثر می‌گذارند. در حال حاضر در جغرافیای فعلی در مرزی هستم که احساس می‌کنم آرامشم را دارم و با توجه به این وضعیت آرامی که دارم و برای آسایشم تلاش می‌کنم در این مرز باریک، هیچ‌کدام را برای آن یکی تلف نکرده‌ام. هر زمان احساس کنم یکی از این دو از بین رفته تصمیم جدیدی در زندگی‌ام، چه در زمینۀ مهاجرت و چه هر زمینۀ دیگری که باید در آن تغییری ایجاد کنم، خواهم گرفت.   *شما در کلاس‌های یوگا تأکید زیادی بر خواندن و نوشتن دارید. اساساً امر نوشتن با یوگا چه ارتباطی دارد؟ همین‌طور که فرمودید من در ابتدا توصیۀ زیادی به خواندن و سپس نوشتن دارم و خواندن تاریخ، رمان و داستان کوتاه و قصه نیز از علایق مطالعاتی‌ام هستند. قصه جزء ذات خواستۀ انسان است. انسان از دوران باستان به‌دنبال قصه بوده و تمایل داشته است مسائل غیرمادی را برای خودش به‌شکل داستان تبیین کند. ما با خواندن تاریخ و داستان به‌نوعی از صلح درونی می‌رسیم، چراکه پی می‌بریم زندگی انسان همواره در طول تاریخ سراسر رنج و سختی بوده و در هیچ مقطعی از تاریخ – حتی تاریخ یک منطقۀ جغرافیایی خاص و محدود – انسان‌ها در نهایت صلح و آرامش، مانند انتهای داستان‌های دختر شاه پریان، زندگی نمی‌کردند و با همۀ این احوال، آنها توانستند از پس این مشقت‌ها برآیند. همین موضوع به ما یاد می‌دهد که در بدترین زمان و مکان زندگی نمی‌کنیم. نکتۀ دیگری که تاریخ به ما می‌آموزد عدد بودن است که متأسفانه به‌شدت غیرانسانی است. ما صفحه‌ای از تاریخ را دربارۀ حملۀ مغول‌ها و قلع و قمع شدن ایرانیان و نابودی زندگی مردم آن مقطع می‌خوانیم؛ سپس چندین صفحه را جابه‌جا کرده و این‌بار جریانات زمان نادر شاه افشار و بعد دوران قاجار یا قبل از همۀ این‌ها زمان  سلوکیان و اشکانیان را می‌خوانیم. همچنان که پیش می‌رویم، می‌بینیم در تمام این دوران زندگی، عشق، آرزو و تلاش وجود داشته و این‌ها برای ما تنها یک‌سری عدد هستند که در تاریخ تورق می‌کنیم. دویست سال آینده ما نیز مانند هر انسان دیگری در هر نقطۀ دنیا جزء اعداد اوراقی خواهیم بود که به تاریخ کهن متصل می‌شود. به‌همین دلیل این واقعیت از حس قربانی شدن و بدبختی ما می‌کاهد. «ای وای زندگی من در این دوره تلف شد».... زندگی من تنها برای خودم بسیار ارزشمند است و در بستر تاریخ آنقدرها ارزش ندارد. در واقع، دنیا دنبال این نیست که برای من ایجاد لطفی کند یا چیزی را به‌عنوان امکانات از من گرفته یا به من بدهد. از طرف دیگر، ما داستان‌ها و رمان‌های گرانقدر و فوق‌العاده‌ای داریم که در زمانۀ جنگ نوشته شده‌اند؛ برای مثال، «رومن رولان» نویسندۀ رمان «جان شیفته» در بستر زمانی جنگ جهانی اول می‌زیسته است. وقتی این کتاب پرحجم را در آن برهۀ داستانی و تاریخی می‌خوانیم می‌بینیم علی‌رغم آن همه معضلات، انسان‌ها عاشق شده، ازدواج کردند و فرزند به‌دنیا آوردند. برگردیم به زمان جنگ خودمان. ما یک جهش رشد جمعیتی در دهۀ شصت، درست در زمان جنگ، داشتیم. بسیاری از افراد نسل جدید می‌پرسند که در آن زمان چه شده که دو نفر گمان کرده‌اند باید بچه‌دار شوند؟! آن موقع اتفاقاً چون زمانۀ مرگ بوده زندگی غلبه کرده است و انسان‌ها دوست داشتند زندگی کنند؛ برای همین عاشق‌تر شدند و ازدواج‌ها و زاد و ولد نیز بیشتر اتفاق افتاد، چراکه انسان به زندگی ارزش می‌گذارد. اکنون اگر به امر نوشتن و یوگا بپردازیم طبیعتاً وقتی من به این نگاه برسم، حتی در یک بستر فیزیکی که می‌خواهم تمرینی را انجام دهم، به این موضوع توجه می‌کنم که پیش از من این کارها را انجام داده‌اند و پس از من نیز انجام خواهند داد، پس من هم می‌توانم انجام دهم و این به من انگیزۀ توانستن می‌دهد. مورد دیگر این است که در یوگا، در حین یک فشار جسمی می‌توان لذت عمیقی را تجربه کرد که دقیقاً تلاقی امر خواندن و نوشتن با یوگا است. امر نوشتن هم به‌همین صورت است. همیشه دوست داشتم اگر کاره‌ای در این جهان هستی بودم امر می‌کردم (با خنده) تمام افراد داستان زندگی‌شان را بنویسند. این کاری بسیار جذاب و گنجینه‌ای بینهایت است. یک کلاس یک ساعت و نیمۀ یوگا یک داستان زندگی یک ساعت و نیمه است؛ داستانی که در آن بدن و مسائل اجتماعی درگیر هستند، چراکه کلاس گروهی بوده و ارتباط با معلم، درگیری شاگردان برای توانستن/ نتوانستن، رنج، حسادت، رقابت، انگیزه و تلاش دیده می‌شود و این‌ها همه یعنی زندگی و  داستان. اگر از این دیدگاه به مسائل بنگریم، می‌توان این‌گونه به آن‌ها پرداخت، آن‌ها را با یکدیگر همخوانی داده و روی هم نشاند.   *چگونه می‌توان از تخیل برای تعادل بخشیدن به زندگی بهره گرفت؟ یکی از وجه تمایزهای اصلی انسان با سایر جانداران در توانایی تخیل است. تخیل بزرگ‌ترين دستاورد هر انسانی در زندگی شخصی و ذهنی خودش می‌باشد. ما قادریم در یک فضای فیزیکی یک در یک، ذهن‌مان را به وسعت جهان بسط دهیم و البته که این بسط دادن نیاز به آموزش و تجربه دارد. گستردگی هر انسانی را در گستردگی تخیلش می‌شود دید؛ یعنی یک فرد هر چقدر بتواند ذهنش را بیشتر در زمینۀ تخیل بسط دهد از تجارب و داستان‌های زندگی بیشتر بهره برده است. از همین رو دوباره به موضوع مطالعه و داستان‌خوانی می‌پردازم. وقتی من در جغرافیای مکانی و ظرف زمانی خودم تخیلم را بسط می‌دهم این تنها تجارب من است اما وقتی داستان شخصی دیگر را می‌خوانم، یک ظرف زمان و مکان جدید به من وام داده می‌شود که دیوار اتاق تخيل را گسترده‌تر می‌نماید. موضوع کمک کنندۀ دیگر در این زمینه آموزش دادن است. وقتی در طول روز با شاگردانم در ارتباط هستم، هر کدام از آنها دیوار مرا از لحاظ دانش، تجربه و تخیل بزرگ‌تر می‌‌کنند؛ بنابراین، تخیل سبب گسترش بستر ذهنی‌ام می‌شود و هر چه این بستر وسیع‌تر باشد امکان این‌که بتوانم تعادل را در جنبه‌های مختلف زندگی ایجاد کنم نیز زیادتر است. با آموزه‌هایی که از یوگا، فرهنگ و تجربیاتم در زندگی دارم، باید بگویم ما همه به‌دنبال یک‌جور تعادل هستیم. تعادل از ریشۀ عدل می‌آید. تعادل این نیست که من وسط یک الاکلنگ بایستم و از دو طرف دقیقاً به‌یک اندازه نیرو وارد شود و دو سمت میله یکجا بایستد. عدل مقوله‌ای متفاوت است. عدل یعنی هر چیز به‌همان اندازه که باید، سر جای خودش باشد. . از این دیدگاه، ذهن ما بیشتر اوقات دچار انباشتگی است، زیرا یک مسئله به آن اندازه که لازم است در ذهن‌مان جریان ندارد. ما خیلی وقت‌ها نوعی عنکبوت‌صفتی را در برابر مسائل زندگی داریم، یعنی می‌گیریم، به تار می‌اندازیم و دور آن تار می‌بندیم. گاهی آنقدر تار می‌بندیم که دیگر به هستۀ موضوع نمی‌رسیم. برای رسیدن به تعادل باید بتوانیم سر این کیسه‌ها را باز کرده و از حجم این انباشتگی بکاهیم تا عدل را در زندگی‌مان اجرا کنیم. یکی از بزرگ‌ترین کمک‌هایی که انسان در این‌باره می‌تواند به خودش کند، نوشتن است. ما خروجی‌هایی داریم که برخی از آنها مثل خروجی‌های دستگاه گوارش، دستگاه جنسی، تعریق و تنفس صد درصد جسمی و بعضی دیگر خروجی‌های ذهنی هستند که معمولاً با کلام و به‌شکل نوشتار و گفت‌وگو حاصل می‌شوند. اگر بتوانیم انباشتگی‌های ذهن‌مان را به خروجی و به کلام تبدیل کنیم، تعادل تا حد مطلوبی برقرار می‌شود؛ کمااینکه یوگا نیز به‌عنوان یک دانش ِ بدن محورِ ذهن آگاه به ایجاد تعادل بین ذهن و جسم کمک می‌کند. اما اگر نتوانیم تخیل خود را وسعت داده و بنویسیم، خواندن هم در این راستا به ما یاری می‌رساند؛ این‌چنین که وقتی خروجی‌های دیگری با خروجی‌های ما به‌صورت دیالوگ‌ها و مونولوگ‌های ذهنی تطبیق داده می‌شود، این دو در کنار یکدیگر ایجاد تعادل می‌کنند. خصوصاً داستان کوتاه از این منظر جنبۀ جالبی دارد. داستان کوتاه برشی از یک زندگی است. ما ممکن است ده دقیقه از یک روز، یک روزِ یک هفته، یک هفته از یک‌ ماه یا یک ‌ماهِ یک سال را بخوانیم که در هر کدام از این برش‌ها می‌توان جریان کل زندگی را مشاهده نمود. در آموزه‌های داستان‌نویسی از استادم چنین یاد گرفتم که هر داستانی اوج و فرود و تعلیق دارد، یعنی داستان را شروع می‌کنیم، آن را به یک اوجی می‌رسانیم، یک تعلیق و گرهی ایجاد می‌شود، آرام‌آرام گره را باز کرده و سپس داستان را به فرود می‌رسانیم. زندگی نیز همین‌گونه است. زندگی یک به‌دنیا آمدن است، آرام به اوج می‌رسد، تعلیق‌هایی در آن اتفاق می‌افتد و سپس افول می‌کند و تمام می‌شود. حالا شما این را به‌شکل یک برش داستان کوتاه یا یک رمان در مسیر زندگی یک فرد یا بستری از آن داستان نگاه کنید؛ در یوگا، با رفتن به یک آسانا (منظور از آسانا موقعیت‌های بدنی است که ما در یوگا ایجاد می‌کنیم) ایستایی، ماندگاری و سپس بیرون آمدن از آسانا و در حین همۀ این‌ها آگاه بودن به‌شکل تعلیق به ما کمک می‌کند؛ بر همین حسب، خواندن و نوشتن نیز در امر تعادل در زندگی ما را بهره‌مند می‌سازد.   *داستان کوتاه چه وجه تمایز و برتری‌ای نسبت به سایر قالب‌های نوشتاری دارد؟ خواندن داستان کوتاه چه چالش‌هایی دارد؟ برای انسان پست مدرن امروز که دنبال اطلاعات موجز و کوتاه است و دانش خود را از گوگل می‌گیرد (نسل گوگلی که ما نیز زیرشاخۀ آن هستیم)، تنها وجه تمایزی که داستان کوتاه می‌تواند داشته باشد این است که امکان و انگیزۀ مطالعه را برای انسان عجول، شتاب‌زده و بی‌حوصلۀ امروزی زیادتر می‌کند. شاید نسل امروز خیلی حال و حوصله‌ای برای خواندن کتاب‌های چندجلدی نداشته باشد، با این حال تمایل به قرار گرفتن در وضعیتی که بتواند از آن کسب لذت کند وجود دارد. به‌همین دلیل فکر می‌کنم نسل امروز بیشتر به داستان کوتاه اقبال نشان می‌دهد. البته وقتی می‌گویم نسل امروز خودم را از آن جدا نمی‌کنم. انسانی که در دورۀ کنونی زیست می‌کند اگر نود سال هم داشته باشد و هنوز در جامعه فعال باشد دچار این شتاب‌زدگی است. چندان قائل به این نیستم که نسل‌ها با هم متفاوت هستند، چراکه همگی ما وام‌دار تأثیراتی هستیم که در بستر زمان و مکان می‌پذیریم. اگرچه نسلی که در این میان به‌دنیا می‌آید نسبت به من که در آستانۀ 50 سالگی قرار دارم مقداری عمقی‌تر این تأثیرات را دریافت می‌کند. اما به‌طور عموم،  وقتی از نسل صحبت می‌کنیم در مورد همه صحبت می‌کنیم. همان‌طور که در سؤال قبل بیان کردم، داستان کوتاه برشی است که بسیاری اوقات مؤثر بودنش بیشتر می‌شود، زیرا برش‌ها اغلب به‌طور ناگهانی هولناک و بسیار اثرگذار هستند. وقتی به خاطرات دوران کودکی، نوجوانی یا جوانی برمی‌گردیم، خیلی وقت‌ها آن خاطرات برش‌دار در ذهن ما تا ابد باقی می‌مانند ولی شاید روزمرگی‌های کش‌دار و پشت سر هم را به‌خاطر نداشته باشیم؛ مثلاً ممکن است من یادم نباشد یک روز شنبه در مرداد 1365 چه کار می‌کردم اما اگر اتفاق مهمی در آن سال در زندگی‌ام رخ داده باشد را با جزئیات به‌یاد می‌آورم. می‌توان سر و ته و اوج و فرود موضوعی را در دو تا پنج هزار کلمه جمع کرد. اگر از این زاویه نگاه کنیم داستان کوتاه اثرگذاری بیشتری روی ذهن مخاطب دارد. اتفاقاً در دنیای امروز مطالعۀ داستان کوتاه چالش کمتری دارد و راحت‌تر می‌توان از آن لذت و بهره برد اما در پاره‌ای اوقات هم ممکن است اثرگذاری عمقی آن کمتر باشد. داستان کوتاه به‌نوعی شبیه حافظۀ کوتاه مدت و داستان بلند شبیه ترومایی است که گاهی در جایی از ناخودآگاه‌مان و دوران کودکی با خود پیش می‌بریم. ممکن است اثری که یک رمان بلند روی من گذاشته تا ابد باقی بماند ولی یک داستان کوتاه من را در لحظه از نظر عاطفی و احساسی دگرگون کرده باشد. هر دو این‌ها کارکردهای مطالعاتی خاص خود را داشته و به ما کمک می‌کنند بتوانیم یک انسان مطالعه‌گر، متعادل و بهره‌مند باشیم.  

جزئیات مطلب

تاریخ مهر ۴, ۱۴۰۳
شناسه مطلب 861
دسته ها فرهنگ و هنر , گفت‌وگو , مسائل روزمره
ادرس کوتاه
http://andishehmadani.ir/?p=861
به اشتراک بگذارید


آخرین مطالب