پشتی صندلی پایین رفت.
«بیا بالا دختر خوب»
قبل از اینکه دکتر همان حرف تکراری همیشگیاش را پیش از شروع کار بزند خودم را بالا کشیدم تا راحتتر به دهان و دندانهایم که حداقل شش تایشان را دیگر نداشتم و خدا میداند چند وقت دیگر به لقب برازندۀ سفکل بیدندان مفتخر میشوم تسلط داشته باشد.
حضور در دندانپزشکی همیشه هراس و اضطراب زیادی به جانم میاندازد، تا جایی که گاهی از یک ساعت و نیمی که با دهان باز و دستهای قلاب شده روی جناغ سینه یا رها مانده در کنار بدن خودم را به تخت دوختهام، دستکم یک ساعتش را در آغوش ژرف و بیانتهای تخیل و اندیشه غوطهور میشوم.
لثهام درد آمپول بیحسی و زبانم تلخیاش را لمس میکند. اضطراب از چند لحظه پیش به سراغم آمده؛ حال غریبی دارم و این بیقراری نه تنها در دلم که در دستانم نیز شور میافکند. چشمانم را میبندم تا حرکت رفت و برگشت دستگاه را روی دندانم نبینم.
امروز صدای موسیقی در اتاق کمتر از همیشه است اما آقای صدا رسا و پرقدرت میخواند:
....اگه یه جنگل پیش روت سوخته و خاکستر شده
اگه زمانه به تنت زخمای نامرئی زده....
چه؟! خواستن توانستن است؟ آه، این چه چرندی است که در مغز ما کاشتهاند؟ بهتر نبود به جای آن میگفتند نخواستن از نتوانستن قویتر و سرسختتر است؟
هر چه بزرگتر شدم رنجها هم پابهپایم قد کشیدند و آرزوهایم کوچک و ساده شدند یا شاید هم چنین به من غالب شد که بهعنوان یک انسان خاورمیانهای ساکن ممالک محروسه، تنها میبایست در محدودۀ مشخصی گام بردارم؛ محدودهای با لایههایی از حصار که عمق و وسعت آن را نه من و تواناییهایم که جنسیت و معلولیتم تعیین میکرد. سالها مبارزهام برای شکستن حصارها و داشتن یک زندگی طبیعی، جدال با جهلی ناتمام و ساختن یک درون امن، گاهی با رضایت خاطری نسبی توأم بوده است. با این حال، زمانی فرا میرسد که چیزی در آدمی فرو ریخته و خرد میشود. تهی و تاریک و سرد میشوی و تنها یک چیز در تن و جان خستهات طنین میاندازد؛ اینجا جایی برای ساختن نیست. اگر چنین است کاش آدمی نباشد تا مدام نظارهگر ویرانی آنچه ساخته گردد، آنچه شاید هیچ باشد.
ماسماسکی که آب دهانم را میکشد با حرکتی ناگهانی به چپ متمایل میشود. دستان دکتر را زیر نور چراغ پنجرهای میبینم که بین دهان من و میز ابزارش در حرکت هستند. خوش به حال او که حداقل میداند باید با دستانش چه کند.
گوشهایم را فراختر میکنم:
آخر راهمون اگه تو دل مه پنهوون میشه
اگه دلامون تو مسیر لحظه به لحظه خون میشه...
دریایی از ابهام و تاریکی در دلم موج میزند؛ کشمکش عقل و قلب و تقلایی مدام برای رهایی... گرههایی ناتمام در تار و پود زندگانی و احساس فرسودگی برای گشایش یکایک آنها... به درون میخزم؛ عصیانی بیصدا که واگویه میکند: «چرا من؟» و پاسخ چنین است: «چرا تو نه؟». بهخاطر میآورم در این روزگار نابهسامانیها ذرهای ناچیزم که آرزو همچنان در دلم میجوشد.
دستان مهربان پانسمان لوله شده را گوشۀ دهانم میچپاند
عق میزنم؛ لولۀ کوچکتری میسازد و باز حوالۀ دهانم میکند.
ابی اوج گرفته:
رؤیاهات از یادت نرن آرزوهات تموم نشن
دنیا صداتو میشنوه زندگی رو فریاد بزن.....
آنچه درگیرم کرده رؤیاهایی است که ویران و از نو ساخته میشوند؛ رؤیاهایی که مدام از خود میپرسم آیا حقیقتاً به من تعلق دارند یا نوعی اجبار و تحمیل است که مرا به سمتشان سوق داده؟ آرزوهایم انگشتشمار و رؤیاهایم که زمانی بال پرواز داشتند اغلب در همین حوالی و جغرافیای محصور دور میزنند. حیران و با حسی از تعلیق، بر ویرانههای دنیایی خاموش و تاریک ایستادهام؛ شاید آفتاب عظمت و شکوهش را از من دریغ نکرده باشد...
تخت بالا آمد. صدای ملایم و دلنشین آقای دکتر را میشنوم که میگوید:
«واقعاً صبوری دختر خوب، خسته نباشی»
*شکیبی اصفهانی
عکس از: پریسا جفرهای
جزئیات مطلب
تاریخ
تیر ۱۳, ۱۴۰۴
شناسه مطلب
963
دسته ها
برساخت معلولیت , فرهنگ و هنر , مسائل روزمره , مطالعات جنسیت