عکس: GettyImages
گفتوگوی رضا صائمی با آرش حیدری، جامعهشناس
در واکاوی اعتراضات اخیر، برخی تحلیلگران بهواسطه حضور نسل جوان بهویژه دهه هشتادیها در میدان، آن را در ذیل تعارضهای نسلی قرار داده و آن را بیش از شکاف دولت- ملت به شکاف نسلی ربط دادهاند که حالا در این نقطه ملتهب تاریخی سر باز کرده است. در همین راستا از برخی دهه هشتادیها به عنوان نسل «زد» هم یاد میکنند. دکتر آرش حیدری در این گفتوگو ضمن نقد به این تحلیل و تقلیل دادن آن به صرف شکاف نسلی، این وضعیت را در ذیل «جریان زندگی» تعریف کرده و دلایل خود را برای توضیح این موقعیت تازه تشریح میکند.
بسیاری از صاحبنظران، اتفاقات اخیر را در ذیل تقابل و شکافهای نسلی تحلیل میکنند و برخی هم از ظهور نسل «زد» در عرصه عمومی جامعه ایران حرف میزنند و دهه هشتادیها را مصداق این نسل میدانند. بهنظر شما آنچه در اعتراضات اخیر و شعارهای آن میبینیم یک مطالبه یا نبرد نسلی است که برآمده از وخیمشدن یک شکاف نسلی تاریخی است که حالا در تاریخ معاصر ما سر برآورده؟
اگر به خواست این جریان و شعارهایش نگاه کنیم کدامیک از آنها محدود به خواستههای یک نسل خاص میشود؟ این مطالبات از زمان مشروطه به این طرف به اشکال متفاوتی فریاد زده شده و خواستههایی انسانی است که نسلهای مختلف، در سطوح مختلف با آن همدل هستند. اینکه در زمانهای اعتراض، پیشانی یک جریان جوانان باشند چیز عجیب و غریبی نیست. بدیهی است در وضعیتهای اینچنینی جوانان وارد عرصه شوند که خواسته نسلهای مختلف را نمایندگی کنند. مسئله «زندگی» مسئله انسان و تاریخ تمدناش است.
من نام این جریان را میگذارم «جریان ضد محتسب». به قول حافظ: «خدا را محتسب ما را به آواز دف و نی بخش/ که ساز شرع از این افسانه بیقانون نخواهد شد». یا در جای دیگر: «بیا که رونق این کارخانه کم نشود/ به زهد همچو تویی به فسق همچو منی». یا «محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد/ قصه ماست که بر هر سر بازار بماند». این صدا صدای حافظ هم بود، صدای خیام، سعدی، مولانا و. . . هم بود. میخواهم بگویم این حرکت اعتراضی را نباید به تحلیلهای سطح پایین نسلی و تعابیری از این دست فروکاست. آنچه این روزها بهعنوان ضرورتهای زندگی مطرح میشود نه امروز که هزاران سال است که دارد به انواع و اشکال مختلفی فریاد زده میشود. اما بهنظر میرسد برای اولینبار در تاریخ ایران، با جریانی مواجهیم که یک سر علیه محتسب و محتسببازی است. در مشروطه مطالبات متعددی طرح میشود که یکی از آن همین زندگی است. صدایی که میتوان از دهان روشنفکران، فعالان، ادبیات و نشریات مشروطه به وضوح آنها را شنید. صدایی که ذیل خواست «حرّیت» و «آدمیت» مطرح میشود، اما در کنار خواستها و نیروهای دیگر این صدای رهاییبخش شنیده میشود. اما در سال 1401 برای نخستینبار بهجای اینکه به اشکال استعاری (مثل حافظ، سعدی، مولانا، خیام و. . . ) به محتسب کنایه زده شود به شکل عینی و آشکارا در برابر محتسبگری سخن گفته میشود. شعار «زن، زندگی، آزادی» مسئله مرکزیاش خیلی روشن، خود زندگی و حق زندگی شاد است. فروکاست این حرکت اعتراضی به شکاف نسلی و آن تحلیلهای عجیب و غریب درباره گیمر بودن، مجازی بودن و خیالاتی بودن جوانان، ندیدن حداقل دوهزار سال تاریخ و دستکم ندیدن مشروطه به این سو است. این تحلیلهای فروکاستگرای پوزتیویستی با نگاهی غیر تاریخی پدیدهها را مبهمتر میکنند تا آشکارتر.
این درحالیاست که همواره این نسل را بلاتکلیف و فاقد آرمان و تفکر معرفی میکردند و برخی حتی الان هم محتوای این شعار را مطالبه مبتذل زندگی روزمره تفسیر میکنند. اساسا زندگی به معنای تجربههای زیسته با یک نگاه تحقیرآمیز و امری مبتذل نگریسته میشود. آیا خود زندگی بهمعنای متعارف آن و آنچه از آن به یک «زندگی معمولی» تعبیر میشود را میتوان بهمثابه یک آرمان سیاسی یا اجتماعی در نظر گرفت؟
فرآیند تولید ایده درباره انسان و جهانش در یک تقسیمبندی کلی یا علیه زندگی است یا در خدمت زندگی. دشمنان عبوس زندگی با خود زندگی و بدن، یک دشمنی ذاتی دارند. بدن برای این نظامات ایدهای و کرداری، پیشاپیش شر است. معادلیابی فلسفی و فکری برای این دشمنی با بدن و زندگی را میتوان در لحظاتی افلاطونی هم یافت. برای مثال در جهان افلاطونی و فلسفههای همارز آن، جهان به دو پاره تقسیم شد؛ جهان ایدهها یا همان جهان مثالی (Idos) و جهان مادی متحرک و متعارف (Doxa). حقیقت در جهان مثالی است، بدن زدوده است، نامتحرک است و استعلایی. حقیقت ایده محض است. امر در حال تغییر، بدنمند، مادی و پرتمنا اساسا ارزش اندیشیدن ندارد. اموری که در «جهان تحتالقمر» میگذرند، مربوطند به کون و فساد. در این چشمانداز هرآنچه بدنمند است، شر است و حقیقت در روح و جانی است که بر فراز این بدن یا در بطن این بدن است. خود بدن در این چشمانداز چیزی است علیه حقیقت، یک پرده که حقیقت را پوشانده. بدیهی است در این چشمانداز بدن به امری پیشپا افتاده، مبتذل، بیارزش و حتی یک مانع برای حقیقت بدل میشود. همینجا یکی از نقاط تولد دشمنان عبوس زندگی در نظامات فلسفی است. زندگی غیربدنمند اساسا اسمش زندگی نیست. اینجاست که دستهبندی اندیشهها، سیاستها و هنرورزیها آشکار میشود: یا در خدمت زندگی و اروس هستند یا در خدمت مرگ یا ثاناتوس. نزاع میان این دو نیرو به قدمت تاریخ تمدن بشری است. از دل اروس یا شور زندگی چه میجوشد و از دل ثاناتوس یا رانه مرگ چهچیزی؟ صفآرایی نیروهای علیه بدن و زندگی در برابر نیروهای رهاییبخش، یک محور است برای خوانش تاریخ و تمدن. از مارکوزه و رایش گرفته تا فروید، نیچه، زیمل، برگسون، اسپینوزا، دولوز و. . . متفکرانی هستند که در اینباره قلمفرساییها کردهاند. حالا اگر این حرکت اعتراضی را در این چارچوب صورتبندی کنیم آنگاه فروکاستهای تحلیلی این روزها بیشتر و بیشتر خود را به ما نشان میدهند. اگر هم شکافی را بخواهیم برای فهم این جریان طرح کنیم که محوری باشد، آن شکاف، شکاف میان ایدئولوژی رسمی و زندگی روزمره انسان ایرانی است. ایدئولوژی رسمی از فقه سنتی تغذیه میکند، سیاستهای فرهنگی رسمی رابطهای تقابلی با زندگی روزمره و قیوداتش دارند و پیشاپیش بخش بزرگی از جریانهای معمول زندگی را ذیل نوعی ابتذال و آسیب میفهمند.
این نگاه در جامعه روشنفکری یا دستکم بخشی از آن هم وجود دارد. به این معنا که انگار زندگی روزمره را امری مبتذل میداند.
ناتوانی این خوانشها در تمایزگذاری بین امر مبتذل و امر پاپ یک زرادخانه نظری برای سرکوب زندگی پدید آورد. این صورتبندیها خیلی ساده بگویم، نمیتوانند به ما توضیح دهند که برای مثال در یک جشن عروسی یا تولد نمیتوان شونبرگ و باخ پخش کرد. آنها امر عمومی و پاپ را با امر مبتذل یکی گرفتند و با سیاستهای سرکوب زندگی روزمره همدست شدند. این رویکردها همیشه در مواجهه با خواست زندگی دچار لکنت هستند و غالبا به تحقیر خواستزندگی و جریانش دست میزنند.
بیزاری از زندگی نسبتی دارد با تجارب شکست. شکست مشروطه، شکست جنبش ملی، شکست اصلاحات و. . . مجموعه متناظری از اندیشه و هنر پدید آورده است که دست آخر به تحقیر زندگی دست میزند. تهی دیدن جهان از مقاومت و ایده رهایی مرکز این مویهها و لابههای روشنفکرمآبانه است که با محتسبان همدست میشود. برای مثال بعد از 88 سلسله رویدادهایی است که تمایلات پستمدرنیستی پدیدار میشوند. ایدهایی همچون؛ حقیقت وجود ندارد، همه چیز گفتمان است، همه چیز بازنمایی است، همه چیز نشانه است و. . . دستآخر ساحت مادی و بدنمند را نفی کرده و با تصویرکردن جهانی تهیشده، از امکان رهایی به تحقیر زندگی میرسد. نفی بدن، زندگی، عاملیت و سوژگی ماده، همه و همه معادلهایی در ادبیات، هنر، اندیشه و سیاستورزی پیدا میکند. تجربه شکست نسبتی دارد با نفی زندگی و تحملناپذیری جریان بدنمند، متحرک و سیال آن.
ضمن اینکه در یک خوانش افراطی ایدئولوژیک، بدنمندی به برهنگی تقلیل پیدا میکند.
بهصراحت میگویم که برهنگی به معنای جنسیکردن همهچیز مسئله اصلی منتقدان این حرکت اعتراضی بوده است، نه فعالان آن. اتفاقا اینجا مسئله دارد وارونه میشود. مسئله خود زندگی، بدن زنده و طبیعی و حق زندگیشاد است. مسئله بر سر بدن متحرکطبیعی است، نه بدن تحریککننده. این تیپ تحلیل نوعی فرافکنی بنبستهای گفتمانی جریانغالب سیاستفرهنگی در ایران است. مسئله بر سر انسان بدنمند ذیحق است.
با این حال نمیتوان این حرکت اعتراضی را صرفا به امری تنانه هم تقلیل داد.
اگر تنانگی را بهمعنای عام در نظر بگیریم، بدن نقطه پرچ تمام این مطالبات است. واقعیت این است که زندگی همواره زندگی بدنمند است، زندگی بدنزدوده در جهانی اجتماعی اساسا اسمش زندگی نیست، هرچه میخواهد باشد. این بدن است که میخواند، بدن است که میخورد، بدن است که مینوشد. بدن است که هنر میورزد، اندیشه میورزد، مقاومت میکند و فریاد میزند. بهقول اسپینوزا ما تا امروز درگیر این پرسش بودهایم که ذهن به چهکارهایی تواناست اما از امروز باید بپرسیم که بدن به چه کارهایی تواناست. شکافی که میان جسم و روح به لحاظ فلسفی ایجاد شد، نتایج سیاسی عجیبی هم داشته است. برخی جریانها مسئلهشان روح است و برای برخی دیگر مسئله جسم و خود بدن است اما نه به آن معنای مبتذلی که متاسفانه برخی تریبونهای رسمی بیان میکنند. مسئله خیلی صریح و روشن بر سر زندگی اجتماعی بدنمند در دنیای معاصر و قیوداتش است. همهچیز بدنمند است از محیطزیست بگیرید تا آسمان بالای سرمان. بدنهای ما به بدن جهان طبیعت و بدنهای دیگر متصل است. اگر نوعی رهایی را بخواهیم تصویر کنیم این رهایی در همین سطح بدنمند باید رخ دهد تا دفاعیهای از زندگی باشد. شیوههای رایجی که به تحقیر این مطالبات دست میزنند درون نوعی اخلاق بردگی اسیر شدهاند. برده کیست؟ برده کسی است که هرروز صبح وقتی بیدار میشود از بودن خودش زجر میکشد. از هستی در بند خود در عذاب است پس نتوانستنهای خود را به نخواستن تبدیل میکند. برده کسی است که از نیازهای خود میترسد، چراکه بستری برای تحقق انسانی آنها ندارد. او باید تنها رضایت ارباب خود را بهدست آورد. این حرف نیچه است، حرف من نیست. خوی بردگی، دشمن زندگی است چون نسبت به هر چیز خوب، زیبا و شاد کینتوز است چراکه پیشاپیش نمیتواند یا نتوانسته است آن چیزها را داشته باشد؛ پس نسبت به آنها نفرت میورزد، نفرتی زهرآگین از خود، دیگری و جهان در وجه بدنمند و سیالش.
یکی دیگر از دلایل این اعتراضات را به شکاف طبقاتی نسبت میدهند که البته آنچه در خیابانها میبینیم تقریبا حضور تمام طبقات اجتماعی است. بهطوریکه مثلا در یکروز شاهد اعتراض منطقه نازیآباد در جنوب تهران و ولنجک در شمال تهران بودیم. از منظر جامعهشناسی طبقاتی چطور میتوان این وضعیت را تحلیل کرد؟
بهنظرم میرسد اعتراضات زمستان 96 ماکت اتفاقاتی است که در 1401 دارد میافتد. در دیماه 96 با خیزشی مواجهیم که ماهیت طبقاتی آشکار دارد. یکماه بعد اتفاق دختران خیابان انقلاب رخ میدهد و بعد مطالبات صنفی پردامنه را شاهد بودیم و چندین مطالبه هویتی و قومی هم اتفاق میافتد که به مردادماه 97 و اعتراضات پردامنه آبانماه 98 منتج میشود. در سال 99 و 1400 با بهار سیاست در زندگی اجتماعی مواجهیم. منظومهای از شکافها در هم تلاقی کردهاند و هر بار یکی محور میشود و دیگر شکافها را بهدنبال خود میکشد. این است که میگویم فروکاستهای نسلی از اساس درکی از کلیت جامعه ندارند. هرچقدر گفتارهای غالب (سیاست رسمی از یکسو و گفتارهای عالمانه، جامعهشناسانه و علوم سیاسی) دارند بر طبل زوال میکوبند، جامعه حداقل از زمستان 96 بهاینسو پویاتر شده و در حال خواستن حقزندگی انسانی و شأن انسانی است. در همین فاصله همین آقایان و خانمهای تحلیلگر و سیاستمداران رسمی و منصبدار با تعابیر خود در حال تحقیر خواستزندگی در این اعتراضات بودند. تحلیلگران غالب که این شبکه اعتراضات را به مطالبه نان فرومیکاستند، از زوال جامعه و فروپاشی حرف میزدند حالا میگویند: «دیدی گفتم!» خب کی گفتید؟ چطور گفتید؟ این تحلیلگران (که تحلیلگران دانشگاهی و غیر دانشگاهی همدل با جریان اصلاحات بخش بزرگی از آنها را تشکیل میدهند) از سال 96 تا امروز مدام از فروپاشی اجتماعی، آنومی، جامعه در حال زوال و سوریه و لیبیشدن حرف میزدند. جامعه در حال زوال اصلا وارد فاز جریان اعتراضی مدافع زندگی نمیشود! در جامعه در حال زوال اگر جریانی هم شکل بگیرد یک جریان فاشیستی شکل میگیرد که علیه زندگی است. این جامعه اقلا از سال 96 بهاینسو فریاد زندگی سر داده است. آنچه منحط شده، گفتارهای عالمانه و سیاست رسمی است ورنه جامعه بهشدت پویاست.
گفتمانگراها هم از دیگرسو در حال فروکاستن این عرصه مادی، عینی و روشن به نزاع گفتمانها هستند. از 96 بهاینسو سیاستورزی در غالب کنشهایی مشخص و عینی در حال فریاد زدن است اما گفتار رایجی که دارد حیات اجتماعی و سیاسی را تئوریزه میکند، همچنان دارد همان گفتمانهای شکست خورده را تکرار میکند و همهچیز را به نزاع گفتمانها فرو میکاهد، چون شکاف گفتمان-ناگفتمان را نفی میکند.
جایی که جامعه پویا و زنده شده است و از حق زندگی خود دفاع میکند، گفتار رسمی در چند ژانر دارد هذیان میگوید. مثلا ژانر خلقیات. من مدتهاست علیه ژانر خلقیات حرف میزنم و اینجا مشخص میشود چرا این ژانر نمیتواند چیزی را توضیح دهد. وقتی در ژانر خلقیات به جامعه نگاه میکنید، جامعه زوال یافته است. وقتی در ژانر استبدادزدگی به جامعه نگاه میکنید، جامعه استبدادزده حرکت ندارد. متاسفانه این صورتبندیهای گفتمانی سایه سنگینی بر فهم جامعه ایران دارند و زیرشاخههای گفتمان استبداد ایرانی هستند که در کتاب «واژهگون خوانی استبداد ایرانی» به آنها پرداختهام. تنها کسی میتواند بگوید این صدا را پیشتر شنیدهام که با نظریه استبداد ایرانی، با ژانر خلقیات، با نظامهای آسیبشناسی اجتماعی، با پوزتیویسم آمارزده پیشتر تعیینتکلیف کرده باشد. تنها کسی میتواند بگوید این صدا را پیشتر شنیدهام که در برابر این ایده که جامعه ایران جامعه در حال زوال است متن تولید کرده باشد. وقتی همواره درباره مدرنیته کژریخت، تضاد سنت-مدرنیته جامعه آنومیک، زوال و انحطاط حرف زدهاید، نمیتوانید از پیش این وضعیت را پیشبینی کرده باشید. وضعیتی که از دلش جریان زندگی بیرون بیاید نقض نظامات گفتاری شماست، نه تایید آن. کاش یاد بگیرند بهجای پرحرفی و تفاسیر مداوم، کمی سکوت کنند و صدای جامعه را بشنوند شاید در نظم گفتاریشان بازاندیشی کنند؛ هم سیاستمداران و صاحب منصبان و هم عالِمان علومانسانی در جریان غالب.
از سوی دیگر فراموش نکنیم که انقلاب مشروطه میل دارد خود را تکرار کند و تا زمانی که میل به زندگی، بهمثابه نوعی سیاست جمعی، که از مهبانگ مشروطه بیرون زد ارضا نشود، محکوم به تکرارهای متفاوت است. حرکت پیشروی ما تداوم آن میل است. چیزی که امروز پیش روی ماست بیش از تفسیر نیازمند مواجه شدن و تجربه کردن است. تفسیر در شکل فعلیاش شکلی از امتناع تجربه است. بگذارید این روزها علیه تفسیر سخن بگوییم. منحل کردن رویداد در هزارتوی تفسیر، شکلی است از بریدن سر تجربه. تجربه کردن شکلی است از ایجابیت که از دل آن تحلیل هم میتواند زایش کند، تحلیلی در خدمت وضعیت و در خدمت امر نو؛ نه گفتار زهوار در رفتهای که امر نو را در زبانی منحط مضمحل میکند. بگذارید این روزها علیه تفسیر بگوییم. خود تفسیر در بسیاری از اوقات شرآفرین است. سالها آنقدر شعر کلاسیک فارسی را تفسیر کردند که یادمان رفته حافظ، سعدی و خیام دارند از زندگی، خود زندگی بدنمند حرف میزنند. آنقدر این شعری که زندگی بود را بردیم در هزارتوی تفسیر که زندگی و مادیتاش را بدل کردیم به نوعی استعاره و باورمان شد «این چیزی که اینها میگویند آن نیست که میگویند». خیر! مسئله بر سر خود زندگی، صراحت و چهره بیواسطه آن است، چیزی که این روزها بهصراحت دارد فریاد میزند. آن را بشنویم و انقدر درگیر در تفسیرش نشویم، همهچیز آشکار است.
آیا میتوان گفت آرمانهای سیاسی و اجتماعی در خدمت زندگی نیست، بلکه خود زندگی یک آرمان است؟
دقیقا! خود زندگی، خود آرمان است. هر اندیشهای، هر اثر هنریای، هر گفتار سیاستورزانهای، هر عمل اقتصادی و تا آخر، که در برابر زندگی قد علم کند، زندگی آن را برخواهد انداخت. اگر در تاریخ جبری نهفته باشد، آن است که شور زندگی بر مرگ غلبه خواهد کرد. از این حیث با یک تداوم تاریخی طرفیم. اگر تا پیش از مشروطه، مواجهه با اشکال محتسبگری که ضدزندگی هستند، مواجههای استعاری است، از مشروطه است که صدای زندگی رساتر از هر زمان دیگری فریاد زده میشود.
مشروطه، زیستی با شأن را برای همه میخواست اما جریانهای ضدزندگی به به فقر و ذلت اصالت دادند. هر جریانی پس از مشروطه همواره در نسبت با آن باید تعریف شود، امواج مشروطه همچنان اکنون ما را در بر گرفتهاند. هر تحلیلی که این نسبت را نبیند، عقیم است. مشروطهخواهان آزادیخواه، دو دشمن داشتند. دشمن اول استبداد حکومت و دیگری ارتجاع. نبرد زندگی با استبداد و ارتجاع، تاریخیبلند دارد و وضعیت معاصر ایران را توضیح میدهد. در جنبشهای مختلف بعد از مشروطه، رد پای همین دو دشمن را میتوان پیدا کرد که تکرار میشوند. تکرار وسواسی ارتجاع و استبداد که میخواهند زندگی را گروگان بگیرند و تکرار متفاوت شورزندگی که به قالب جریانی در دفاع از زندگی بر این وسواس مرتجعانه و مستبدانه میشورد.
شما به عقیم بودن بسیاری از تحلیلها و تفسیرها اشاره کردید. آیا در علومانسانی ظرفیتی برای حل مسئله امروز وجود ندارد؟
مشکل این است که سالهاست علومانسانی را عمله فقه سنتی خواستهاند و حالا برای برونرفت از این وضعیت آشفته میخواهند به این علم چنگ بزنند، بدون اینکه پیششرطهای یک علمتجربی که درباره انسان و اجتماع است را بپذیرند. وقتی آقایان در پاسخ به مطالباتی که در اعتراضات است، میگویند: «ارزشها تغییرناپذیرند، اما روشها تغییر خواهند کرد». این حرف یعنی جامعهشناسی کشک! یعنی علومانسانی کشک! اگر از منظر شماها ارزشها تغییر ناپذیرند، علومانسانی چهکار میتواند بکند. اصل اول جامعهشناسی تغییرات اجتماعی میگوید، ارزشها تغییر میکنند. خود این آقایان که هی نسلنسل میکنند، خب براساس همین تحلیلها هم ارزشها تغییر میکنند. شما وقتی نمیخواهید این تغییر را بپذیرید، علمانسانی به چهکارتان میآید؟
سیستم و سیاست در درجه اول باید از حیات اخلاقی جامعه دفاع کند، نه اینکه علمالاخلاق سنتی درس بدهد. حیاتاخلاقی جامعه یعنی وضعیتی که افراد بتوانند در کنار همدیگر زندگی کنند، بدون اینکه به خصم یکدیگر تبدیل شوند. وقتی ساخت سیاسی این را دریافت کرد، آنوقت میفهمد که میتواند در سازوکارها، اولویتها و ارزشهایش بازاندیشی کند و اینجا میتواند از علمانسانی بهره ببرد. اما وقتی میگویند ارزشها تغییرناپذیر است، اساسا کاری به علمانسانی ندارند. سیاست فرهنگی رایج، خود را پاسبان فقهسنتی تعریف کرده است، نه پاسبان جامعه و حیاتاخلاقی آن.
نتایج ایدهها و سیاستها اگر در خدمت زندگی نباشد و به حیاتاخلاقی جامعه کمک نکند، شر است. سازوکارهای روشنفکرانه و عالمانه هم مصداق این گزاره هستند. نفرت از زندگی درحیات روشنفکری هم، تاریخ دور و درازی دارد و البته همدست است با تمام آن نگاههای عبوس و ضدزندگی و مصداق همان اخلاق بردگی است.
زندگی انسان، امری جمعی است پس باید از جامعه در تمامیتاش، در تمایزها و تفاوتهایش دفاع کرد. زندگی، تفسیر نمیخواهد. زندگی، تجربهکردن و شجاعتزیستن میخواهد. آنچه شنیده نشده و باید شنیده شود، صدایزندگی است.
منبع هممیهن – تاریخ انتشار 4 آبان 1401