حرف زدن به مثابه رهایی/ سیندرلاهای مسقط در چند برداشت
شناسه مطلب :
نگاهی به کتاب سیندرلاهای مسقط نوشته هدی حمد ترجمه معانی شعبانی
ستاره تناور
«آن شب، شب قصهی زنهایی بود که آمده بودند داستانهای مگویشان را به هم بگویند. جز این محال بود اتفاق خاص و استثنایی دیگری بیفتد. آن شب، شب اتفاقاتِ لانه کرده در مخیلهی سیندرلاها بود.»*
سیندرلاهای مسقط درباره روایت زندگی و رازهای مگوی زنانی است که فرصتی برای گفتن و گوش شنوایی برای شنیدن حرفهایشان نداشتهاند.
یک. روایتهای کتاب بسیار واقعی و همچنین قابل لمس است. میتوانست برای زنی در جنوب در تهران یا اردبیل هم اتفاق افتاده باشد. چیزهای کوچکِ بزرگی که برای هر کدام از زنان داستان، به شکل باری سنگین بر روی دوششان، جریان زندگیشان را تحت تأثیر خود قرار داده است. شاید بگویند؛ "اینها که مسئله زنان نیست" اما دقیقاً هست. چه کسی میتواند مسائل زنان را خط کشی کند و یکی را بر دیگری برتر بداند یا دستکم بگیرد. پیامدهای ناشی از فرهنگ غالبی که بیشتر مواقع زنان را در موقعیتهای سختی قرار میدهد چطور میتواند مسئلهساز نباشد؟ یا به اندازه کافی مهم به حساب نیایند؟
"مارلین لِگیت" در کتاب زنان در روزگارشان به این باور اذعان میکند: که هر تاریخنگار حوزه زنان میتواند از دو یافته دنیای مدرن مدد بگیرد: اول آگاهی از تفاوت میان زنان، دوم اعتبار بخشیدن به تجربیات و فرهنگ زنانه. خود او نیز در همین کتاب با توجه به همین دو یافته، به مرور پیشینهی تاریخ جنبش زنان میپردازد. یعنی تجربه زیسته هر زن و استراتژیهای او برای زندگی در یک نظام و چهارچوب تبعیضآمیز میتواند ارزشمند و قابل بررسی باشد و اعتبار دارد.
حال با توجه به همین نکته باید گفت؛ روایتهای مختلف زنان و باز کردن جهان خود به روی دیگری ارزشمند است مخصوصاً در اینجا که آنها در یک رابطه خواهرانگی سعی دارند دردهای خود را کم کنند.
دو. روایتهای کتاب، گستردهاند. میتوان با هر کدام از شخصیتها احساس نزدیکی کرد. بیشتر ما یک "فتحیه"ی پنهان در گوشهای از قلب و روحمان داریم، که بسیار تلاش میکند تا به معیارهای مورد قبول جامعه در مورد زیبایی برسد. معیارهایی که به تو میگویند؛ چگونه باشی تا زیبا و مورد پسند واقع شوی.
این طرز تلقی جامعه، خانواده، رسانهها و نهادهای دیگر تعداد زیادی از زنان را تحت فشار قرار میدهد بهطوری که گاهی این فشارها به مرگ و تباهی زندگی آنها هم ختم میشود. همانطور که "فتحیه" عزم عجیبی برای پاک کردن دوران "جوجه اردک زشت بودن" خود داشت که حتی عشق هم نمیتوانست جایگزین این احساس و درد ناشی از آن شود.
اغلب ما زنان، تجربه روبرو شدن با این طرز تلقی را داریم. در آن لحظات چه احساسی داشتهایم؟ لحظات سختی را گذرانده و تبعات آن گاهی تا سالها همراه ما بوده است. گاهی زیر بار آن شکسته و سعی کردهایم به قاعده و متناسب با معیارهای زیباییشناسی روز جلو برویم. اما در اعماق وجودمان همیشه این سوال وجود داشته است؛ «چرا واقعی و طبیعی بودن در این زمانه، این قدر سخت و گاهی دردناک است؟»
سه. آیا تا به حال مادری را که بیست و چهار ساعت در حال ارائه خدمات است دیدهاید؟ میگویم بیست و چهار ساعت چراکه این مادران در خواب هم درگیر مسائلی غیر از خود هستند. میگویم ارائه خدمات، چراکه کارهای روزمره یک زن بدون فکر و احساس را میتوان صرفاً ارائه خدمات نامید. حتماً این زنان را دیدهاید. آیا تا به حال کسی از آنها سوال کرده است که احساست نسبت به زندگی چیست؟ یا این سوال: آیا فرزند یا فرزندانت را دوست داری؟!
ما بهطور پیشفرض فکر میکنیم که همهی مادران فرزندانشان را دوست دارند. تصویر مادر خوب، به اندازه و نمونه چنان فشاری به مادران میآورد که برخی از آنها دچار از خود بیگانگی شدهاند و دیگر صدای درون خودشان را هم نمیشنوند و تمام همتشان را صرف همین ایده مادر خوب بودن میکنند. این مادران چگونه فرزندانی را پرورش خواهند داد؟
من باور دارم و میدانم اگر خوب دقت کنم، در درون مادران اطرافم یک "تهانی" پیدا خواهم کرد.
"تهانی" که افسردگی پنهان پس از زایمانش را کسی جدی نگرفته است. خیانت دیده و بچههایش را دوست ندارد و قادر نیست هیچ کدام از آنها را به زبان بیاورد. وقتی نتوانی از ترس قضاوت دیگران، انگشتنما شدن، خوب نبودن یا کافی نبودن دردهایت را به زبان بیاوری، چگونه میتوانی به بهبود اوضاع امید داشته باشی؟
چهار. در داستان اصلی سیندرلا شاهزاده شخصیت اصلی داستان است اما اینجا خبری از شاهزاده نیست و اگر هم نامی از او برده میشود، بهعنوان یک شخصیت فرعی یا شنونده از او یاد میشود. هیچ کدام از زنان متکی به شاهزاده نیستند. هر کدام خود به تنهایی در یک زندگی معمولی با بایدها و نبایدهای رایج دست به گریبانند.
همینطور که در بخش ابتدایی کتاب، راوی این چنین میگوید: با وجود تمام اختلافاتی که بینشان بود (سیندرلاها را میگویم) همهشان درباره یک اصل مهم و حیاتی اشتراک نظر داشتند: «وجود شاهزادهها در قصه اغلب بدشانسی میآورد، حتی اگر اولش خوب برقصند و سرگرمکننده به نظر برسند.» بنابراین بهترین کار این بود که آن شب را به شاهزادهها و هر آنچه به آنها مربوط میشد، اختصاص ندهند.
این کتاب درباره زنان معمولیست که اطرافمان زیاد میبینیم. زنان معمولی اطرافمان که هر کدام برای ادامه دادن راههایی خاص خود را دارند. معمولی و در دسترس بودن زنان چیزی است که خیلی به چشم میآید.
پنج. علارغم روایتگویی خوبی که در کتاب جریان دارد، بعد از تمام کردن کتاب به این فکر کردم چرا زنان در شب معروفشان باید به قد و قواره و معیارهای رایج زیبایی در آیند تا احساس رضایت کنند؟ این نکتهای بود که سوالی را برایم مطرح کرد. آیا نیاز بود زنان در شب جادوییشان به شکلی که توصیف شدهاند درآیند؟ وقتی به عقب برمیگردم، حس میکنم هدی حمد با طنازی سعی دارد آنچه اصل است را به سخره بگیرد. بازگو کردن کلیشهها و مقابل هم قرار دادن آنچه از زنان انتظار میرود و آنچه از مردان خواسته میشود خود گویای همه چیز است. به نظر من زنان حتی در شب معروف هم باید به شکلی در آیند تا بتوانند کنار هم جمع شوند و شاید این هزینهی دورهمی خواهرانگیشان باشد که برای خود آنها به هیچ وجه اهمیتی ندارد.
آنچه مهم است و به نظرم کلیدواژه روایتهاست "حرف زدن" است.
برای زنان به وقت دورهمیها یا بهعنوان شخصیت اول روایتهایشان حرف زدن به مثابه رهاییست. رهایی از بار رنج و اندوه یا حتی ساختن معنایی دوباره برای ادامه دادن زندگیست.
آنها در زندگی واقعیشان نمیتوانستند حرف بزنند. از خود بگویند. مثلاً اگر "ربیعه" میتوانست حرف بزند، هرچند رائد نخواهد بشنود، دچار این ملال بینهایت نمیشد. یا تهانی با حرف زدن شاید میتوانست از خشم و اندوه زیادش عبور کند. و ....
آنها در شب جادوییشان هیچ کار جادویی یا خارقالعادهای نمیکردند، جادویشان حرف زدن و به اشتراک گذاشتن مسائلشان بود.
در پایان شب «سیندرلاها بعد از خاموش شدن جادو سریع فرار نکردند که از چشم مردم پنهان شوند. چشمهایشان را نبستند که به آدمهای اطراف برخورد نکنند. قلبشان تند نزد. سبکبال ایستادند. با وجود اضافه وزنی که داشتند. شاد بودند و لازم نبود از مرتب بودن چیزی مطمئن شوند. خیلی ساده برایشان مهم نبود که چه شکلیاند. ناراحت نبودند که نیروی جادو از بین رفته است...»* همانطور که تهانی گفت: حالا رازهایشان در هوا پخش شده و دیگر خیلی مهم به نظر نمیرسیدند.
* بخشی از کتاب