ایستادهاید تا چشمانم را دربیاورم؟
یا دلم را از سینه بیرون بکشم؟
چیزی بگویید که باور کنم خواب زنان چپ است
و این خواب من است پیش روی من؛
نه آنچه دلم راه بدان میبَرَد، و نامش نمیبرید!
نخست شنیدم پیام تلخی دارید!
سپس گفتید یکی آن یک را پهلو دریده؛
- و نگفتید کدام! –
گرچه نمیدانم کدام سوگی بزرگتر است؛
و آیا هر کدام به تنهایی
برای شکستن دل شیشهای من بس نیست؟
کنار – کنار!
کدامتان لب باز میکنید؟
یا وانهادهاید خود دریابم در چه آتشی هستم!
هاه – این تختهبند خونآلود،
همان دلاوری است که باد پشت سر نهاد،
سوار بر خِنگ آرزو؟
نگویید که هست؛ و نخواهید به یاوه آرامم کنید!
به خدا که آتشفشان است در دلم!
از من کناره کنید زنان، که برای شمردن اشکهایم ایستادهاید!
آیا هزاره به پایان رسیده است؟
این جگر دریده هنوز از لبش بوی شیر میآید!
آسمان مگری، و زمین منال
و تو پرخوان پر به یاوه مخوان؛
که کار از گریستن گذشت، و نیایش و نالش!
نه، این از بخت تو نبود جانکم – مرا بود!
بخت تو آن گاه تیره شد
که فرزند من شدی!
تو نیکبخت بودی اگر مادرت تهمینه نبود
یا پدر، تهمتن!
آه – مادران سمنگان، هیچ زنی را از شما
ناخوبتر از این بر سر گذشته است؟
شما – که شوی در کنار خود دارید –
در من چگونه مینگرید که از شوی، تنها نامی بر من است؟
[غران] آری – به نامی بسنده کردهام که بزرگیاش،
جایی برای همتای خود نگذاشته!
[با نگاهی به تنکش] آنها که رستم جوان دیدند؛
گفتند اینک جوانی رستم!
آه – دختران سمنگان، که بهترین شما را بانوی وی میدیدم؛
در من به چشم زنی منگرید
که با کشندهی فرزند به بستر رفتم!
از میان شما کدامتان را دل به دیدار وی میزد؟
کدامتان خود را به نام وی میآراست؟
کدامتان دزدانه از دریچه،
در روی خوب او مینگریست؟
کدامتان را رنگ به دیدار وی گلگون میشد؟
کدامتان در آینه خود را همسر وی میدید؟
پس میدانید درختم چه گلها داد؛
آن گاه که رنگ رخسارم به دیدار وی دیگر شد!
و دلم تپیدن گرفت!
خواستگارانم خواب مرا میدیدند؛
و او – آسان – خوابم ربوده بود!
آری در آینه خود را همال وی یافتم؛
و جامه آراستهتر خواستم!
به دیدن او – کشندهی فرزندم –
که مرا یک شبه این فرزند داد!
[به تنکش] آه – جای که را تنگ میکردی فرزند؟
از تو سزاوارتر به مرگ آیا کسی نبود؟
از اینهمه فرتوت و شکسته و مرگ آرزو که هست؟
این جهان آیا تاب دیدن بهتر از خود نداشت؟
بخواب کودکم – که شیر از پستان مرگ میخوری –
دیگر تو را پای گریز نیست؛
از خوابی که همواره از آن میگریختی!
بخواب و خواب شمشیر مبین!
و از پدر مپرس؛
که هر که نپرسید زنده ماند!
آرام – جانکم – که گهواره از من و تنکش از پدر داری!
دیگر خواب بد نخواهی دید!
دیگر پرسشی نخواهی داشت!
دیگر به خواب پشت پا نخواهی زد؛
که در آن خود را یکه میدیدی!
مهربانی و نیکی واژههای فریباند!
[یکباره میخروشد] آیا این جوانی رستم نیست
که به دست پیری وی از پا درآمده؟
[هراسان] این چه تنکشی است که از آن خونابه میرود؟
گویی به خوابهای اینهمه سالیان من ماند!
نگویید خون سهراب است!
و نگویید درِ مهربانی را گل گرفتهاند!
و نگویید کوشش ما همه سود نکرد،
که دو پیلتن یکدیگر را بشناسند!
و نگویید که نمیگویید و بگویید!
[انگشت به لب] لال میشوم. آری – لال -
داناتر از من بسیارند؛
ولی نه دلسوختهتر!
پس در خاکستر خویش میسوزم – خاموش – از درون!
[یکه خورده] گفتید به دست پدرش؟
[با لبخندی بیرنگ] برای کشتن من دستیکی کردهاید؛ شما پسر و پدر!
[میخروشد] چرا من باید همسر پسرکش باشم و مادر آن کشته پسر؟
نه – این دیگر نه!
من همسر هیچ کیام! و مادر هیچ کسی!
تنها بار زندگیام تنکشی است خونآلود؛
که امیدهای من در آن خوابیده!
بال و پرم کی ریخت؟
چرا به مهر یلی از جهان پری به زیر آمدم؟
برایت گفته بودم سهراب؛ و تو افسانه پنداشتی!
گفتی میروم پدر را میآورم با پوزش و لابه پیش تو، برای همیشه!
او تو را برد برای همیشه، بی پوزش؛ و لابه مرا ماند تا منم!
آیا کسی به من رشک ورزیده بود؟
آیا کسی مرا نفرین کرده بود؟
آیا کسی جادو در کار بخت من کرده بود؟
آیا ناهید خوب چهر، مرا همچند خود یافته بود؟
بهل دهانم باز شود و هرچه بخواهم فریاد کنم!
دل – برای چه میزنی؟
کم تو را زدند فرزند و پدر؟
شیشه یا پولادی؟
تو که از مهر پیلتن، رفت بشکنی!
و شکستی چون رفت!
هر سپیده به امید پیامی خوش؛
و هر شام – نیافته – در بستر تنهایی!
[به تنکش] پاسخ گرفتی از روزگار – یل؟
تو فرزند من بودی و بیهوده جهان میگشتی،
تا بدانی فرزند کئی!
تو فرزند من بودی نه پدرت!
من بودم که تو را خواستم!
و خود را چون ناهید آسمان آراستم!
من بودم که به شبستان او شدم
– با تنی تبدار و دلی بیتاب –
و گفتم دوستدار آن سهرابم که در توست!
مهربانی – چون کنیزی – چراغ در کف داشت.
مهربانی – چون کنیزی – راه روشن کرد.
جنگاوری که جنگاوران پیش وی سپر افکندند
سپر افکند پیش من!
واج گویان آینه گرفت – که مردمیام یا پری –
پیاپی – سه بار – زبانش گردید که: ای همهی خوبی، از همهی گیتی پناه به تو!
آه – مردان، شما چندین چه دروغید!
برای زنان سینه چاک میکنید؛
و چون سینه چاک شما شدند، از سر میرانید!
فرزند را نیکو میشمرید – نه برای خودش –
که بزرگ داشتن نام شما!
خار آتش در شهری میاندازید
که نام شما خوار کرد!
هیچتان نیست کودکان در آتش!
زنان دریده دامن!
مردان بیشمشیر!
بهر نام سر میدهید!
در این نام چیست که چندین به خونش باید شست؟
من از باغ گذشتم در شب مهتابی
و مهربانی – چون کنیزی – چراغ روغن در دست!
کدام ما به سر انگشت پرده را پس زد؟
- من یا مهربانیام؟ -
برای دیدن یلی که تو در وی بودی!
و هفت خان آمده بود
– پشت زین و زین بر پشت –
تا تو را به من بسپارد!
نگاه می زدهاش گرمم کرد؛
و مستی از سر مَردِ سرگشته پرید!
رُخانم از شرم سوختن گرفت؛
و دلم چنان زد که تشت رسوایی!
کدام ما به پچ پچه چیزی گفت؛
که خامُشی ما نگفته بود؟
هیچ دستی چراغ نکشت؛
که ما – خود – آتش بودیم!
گفتمش تو مرد میدان منی!
گفتم به منش بسپار که خواستار سهرابم!
وی خود را از تو رها کرد؛
آن گاه که مست زیبایی من بود!
نرفت تا تو را به من سپرد؛
و نرفتم تا تو از آن من شدی!
میان ما مهری تن به تن رفت؛
کهش این جنگ تن به تن تاوان بود!
آه که در این داد و ستد، ما دخمهی تو را میساختیم!
نگریید زنان و جامه پشت و رو مکنید!
نشنیدهاید که برخی ایران در سوگ نمیگریند؟
[میماند] در سوگ یکدانه هم؟
[میخروشد] یال و دم اسبان ببرید و کَرنای، از ته بدمید؛
و نگویید که پیلتن این پیشکش به من فرستاده – از پس سالها که یادم کرد!
او تو را فرستاده – پیلتن؟
فرزند دادم به تنکشی؟
کَشتی به دریای خون دراندازید که تنکش سهراب میرسد!
سوخته دلا، پسرم، که پدر به خواب میدیدی؛
خواب جاویدت خوش، که پدر تو را بخشید!
مرا چه بهره از گوری که تو را از سم ستوران بسازند؟
مرا چه بهره از ستوران، چون تو بر پشت آنان سواره نیستی؟
ننالید و زبان مگیرید زنان!
جامه مدرید و گونه مخراشید!
گیسو مبرید و تن به دندان مکنید!
آیا او فرزند شما بود؟
آیا شما درد بارداری وی کشیدید؟
یا هشتنش؟
آیا در دامن شما بالید؟
آیا پدر از شما میخواست؟
آه چرا به شبستان وی رفتم؟
چرا به روی خوب او نگریستم؛
و نهادم خوبتر از خود بیند؟
چرا در وی خیره ماندم از خوبی؛
و خیره ماندمش به روی خوبترم؟
بخواب کودکم، در خون خویشتن!
در خواب دیدم آمویه خون شد؛
و بر خیزابهای بیتابَش
دو کَشتی از آتشاند!
در باد پچ پچه بود که برادری برادر کشت!
و روز پیشتر، پور پدر کشته بود!
یار میگفتند یار به چاه افکند،
و فرزند، مادر به بندگی گرفت!
آسیای جنگ از خونِ همانندانِ تو میگردد؛
آن همگان که مهری گم شده دارند؛
و با جهان – تا ندارند – بر سر کیناند!
[میماند] این کیست که نامش میبرند: گُردآفرید!
کاش پسرکم را دست داده بود؛
و وی را به خود پابند کرده بود!
آه – تو شمشیرزن زنا، که زره پوشیدی!
و سوختگانت دانند گیسوانِ تا زمین داری
- که کلهخود نیز نتوانست از آینه پنهان کرد –
چرا با وی – جز به کین – چهره بر نیفروختی؟
دشمنی را چه نیکی شمری که با وی دوستی نورزیدی؟
ندانستی فریاد وی از خویش است؛
و گردنکشی از خامی؟
چرا کودکم را از مهر خود شیر ندادی؟
و از وی به سهرابی دیگر آبستن نشدی؟
[گریان] چرا دل وی به ریشخند خود سوختی –
و با وی دل من؟
آیا مهربانی آسانتر نبود، یا خوشتر؟
[میخروشد] شما جنگاوران کهاید؟
شمشیرهای خودستایی در دست!
نیزههای خودسری در مشت!
سپر پیش فروتنی میگیرید!
تیر لاف از کمان خودپرستی پرتاب میکنید!
ژوبین خشم بر نشان خرد میاندازید!
شما کهاید!
کمند ترس در گردن آشتی میافکنید!
و گرز دشنام بر مغزِ لابه میکوبید!
شمایان – شمایید؛ ترسان از یکدیگر!
و همیشه میدانید یلی جایی هست،
که اُفتِ شما، خیزِ وی است!
آری – همیشه داسی هست که بدان ریشهی شما برکنند!
[جا خورده] فریاد از من بود؟
بد مادری هستم!
کنار خفته و فریاد نابه خود؟
[لب ورچیده] ببخش – بیتاب دیدنت بودم!
گفتم هنگام شد که برخیزی!
بسیارند اینجا – بهتر از گردآفرید – بیتاب دیدنت!
[دست بازی کنان] زنان، شیوهی ایران کنید؛
چون کسی به راه فردوس میرود!
آری – پنجه در گیسوی چنگ زنید!
یارهها بلرزانید و دست آورنجن!
[پشیمان] نه – بروید و مرا با وی واهلید!
ما دو تنها بودیم – وانهاده –
پس همان باشیم!
[خروشان] بنگرید به این تنکش سیماندود؛
که خون از آن در پی خونابه میرود!
آیا راست است که یکدیگر نبشناختند؟
اگر نشناخته زده، پس چه سرزنشی؟
گناه این خون بر وی مهلید!
گناه از ندانستن است، نه او!
تو چه دانی پشت هر چهرک چیست؟
پشت هر چهرک، شاید سهرابی است؛
پور روبروی پدر!
گیرم کار دیگر بود!
گیرم تو پدر میکشتی!
آیا سرزنش گیتی بر تو نبود؟
راندهی هر در نبودی و ماندهی هر راه؟
که به انگشت بنمایند و بگویند پدرکش!
در آبهای جهان، کدام –
تیغِ تو از خون میشست؟
تو نیک انجامتر بودی از پدر جانا!
داغی نهادی بر دل وی، که در آن – تا همیشه – میسوزد!
با زخم هر زبان و تیر هر نگاه؛
با دیدن هر سهرابی!
[گریان] آه تهمتن، چگونه دل خوش کنم که اگر میشناختی نمیزدی؟
[میماند] هاه؟ - چه کسی نشانهها در هم کرد؟
شما که سرنوشت میدانید بگویید!
شما که آینده میخوانید!
[با تنکش] برادرم که شانه به شانه بود با تو، چه شد؟
نگو که مغز وی پریشان یافتند!
تو را نگفتم نشان درفش و سراپرده و رخش؟
چگونه سرداری – بندیِ تو –
اینهمه، از هوش تو بُرد!
[میغرد] چرا و چرا همه را چون خود راستگو پنداشتی؟
چگونه باورت شد ایران، سرِ زیرِ تیغ آمده رها کنند برای فرداروز؟
آیا چون مرگ میرسد نشانهها گم میشوند،
و پدر پسر نمیداند؟
چرا گریبان ندرم و گونه نخراشم؟
چرا موی نبرم و گوشت از تن به دندان برنکنم؟
چرا چشم خون نکنم بدین سرخ کز پهلوی تو میرود؟
چرا دو دیده به آتش نیفکنم؟
چرا نفریننامه نخوانم ایرانشاه و تورانشاه را؛
که با خون جوان به پیری رسیدهاند!
ندانستی که چون سپاه توران با خویش میبری آماج تیرافکنان ایرانی؟
[میماند] آیا مرا، در تو ندید؟
آیا تو – هیچ – به من ماننده نبودی، یا به وی؟
[میخروشد] چه کسی شنید شیر، بچه را نشناسد؟
[بیتاب] آیا رخ پوشانده بودی، پشت رخچهای ترسافزای،
یا چهره پوشیده بودت، چهرکی خشمآلود؟
یا شاید نادرست، نشانهها بود که من گفتم!
آری – من او را با همهی مهر وی دیدم، و مهرِ به وی!
تو را نگفته بودم سهراب؟
و او مرا با همهی مهر من دیده بود، و مهرِ به من!
آه – نشانههای نابهکار!
من نشانههای مهر گفته بودم نه خشم!
چگونه از پس کینهی تورانشاه و ایرانشاه
- تو یا وی –
میتوانستید یکدگر را، چنان کهاید، بدانید؟
[میماند] چنان کهاید؟ چنان که شمایید؟
[غران] شما کهاید و کدامید؟
[گیج] شما – کهاید – و – کدامید؟
[خروشان به تنکشآوران] اگر کسی از شما دیده مرا بگوید؛
چگونه شرم از دیده شست آن تیغ
و دستی که آن تیغ گرفت و یلی که آن دست به فرمان داشت
- آری؛ شرم به خون میشویند! –
بگویید چگونه بالا بُرد و چگونه زد؟
و کدام یلی جز وی، توانستی تیغ بالا بُرد در ایران،
و فرو آورد بر جگرگاه تهمینه در سمنگان؟
پس گفتید این همان تیغ است!
و گفتید اگر با تنکش نیامد، از شرم روی من است!
چه دیدنی دارم من؟
بروید و مرا واهلید با خونش!
سوگوارم به شیوهی خویش؛ مویه نمیکنم برای سرگرمی شما!
اشک منند این واژههای روان؛
نه چکامهی گوسان!
من به راستی منم، نه چابک بار!
به دشنهای دو کس از کف دادم؛
شوی و پسر!
آه بانوی آسمان که از تو هیچ نمیدانیم
سوگند به خودت که این خدایی نیست!
چرا مرا به زیبایی خود کردی،
و دل چنان سیماب،
که بر فریفتهی خود فریفته شود؟
چرا دل دادی تا بشکنی!
فرزند دادی تا بگیری!
جداشدنی نه آسان بود!
زایشی نه آسان بود!
تنها ماندنی نه آسان!
در بارگاه تو مرا بهتر از این بهرهای نبود؟
آه – ناهید خوب چهر، که مرا نه خانمان خواستی و نه فرزند؛
سوگند به خودت که – خود – دل پیش تهمتن داشتی!
چرا نگویم؟ - آری؛ هر چه باشد تو خود زنی؛
و برنتافتی نیکبختی من!
نیکبختی من شبی به فردا نکشید!
نیکبختی من با بند دلم گسست؛
آن گاه که از سر دژ غریو برکشیدند فریادخوان که هوش
رخشِ گم شده پیدا شد!
[با تنکش] شنیدی سهراب؟
پهلوان، از نبرد یاد آورد!
سورِ نگسترده برچیدند!
نیکبختی من بر رخش نشست و در هیاهو گم شد؛
همچنان که تو نشستی بر زین، در پی او!
آه بانوی آسمان، تو به من چه بخشیدی؛
جز دیدن مرگ فرزند؟
اندوهی که کمش هم بسیار است؛
و تو از آن به من بسیار بخشیدی!
پس گفتید این دشنهی اوست!
شما که این تنکش آوردید، پارنج خویش میگیرید!
پس گفتید نیامد از شرم روی من!
شرم از تو دور پهلوان!
این بار از دوش تو برمیدارم!
با وی بگویید از تهمینه که منم: اندوه تو را پایان باد!
نفرینت نمیکنم!
از آن که با وی مهربانی کردی؛
هر چند بیش از آن دیر، که او دریابد!
[با تنکش] گمان نکن پدرت با تو نیکی نکرد!
چرا – کرد!
رستم – پدرت – که تو را به من داد و از من گرفت،
رهاندت از کینهتوزی خونخواهان!
این خوارهای هرزِ زهردارِ تیغزار
- که از این سپس –
در راهت دمادم سبز میشدند!
آری – مرا رهانید از سالیان چشم به در بودن!
از سالیان گوش بر آواز این و آن بستن؛
که کِی و کجا،
و چگونه، و به کدام دست ناخجسته،
از پا درآمدی؛ و با کدامین ترفند!
اینک رها شدم – آری؛
بس بود اینهمه سالیان که چشم به راه وی بودم؛
و گوش به آوای تبیره زن؛
تا کی غریو برآید از هر سو – های!
- چه نشستهاید -
تهمتن، از تن گذشت!
بار دوم است که پیلتن تو را به من بخشید؛
بار سومیش نیست!
تیغ نمیتواند ما را جدا کند، هرچند در دست تهمتن باشد!
پس گفتید این است آن دشنهی خونخوار!
رستم هنر به پایان بر!
کشتن اگر نیک است، چرا یکی؟
به یک زخمه چرا دو تا نزنی؟
تو که پسر نشناختی، کی مرا بشناسی؟
فرزند پس گرفتی؛ مهر از تو پس میگیرم!
نه – دروغ نگویم؛
اینهمه از مهر میکنم – اگر نمیدانی!
این همان شبستان است؛
و همان جا که سهراب را به من دادی!
مویه بس کنید زنان!
پشت دست مکوبید و لب مگزید!
زاری مکنید و پیشتر پا منهید!
همان جا بمانید اگر پستر نمیروید!
آیا چنان شدهام که فرمانم نبرند؟
شرم کنید؛ و اگر رو نمیگردانید، چراغ را بکشید!
شاید به لرزه بیفتم!
شاید به ناله درآیم!
شاید رنگم از روی بگریزد!
به نام هر که پرستید، چراغ را بکشید!
این – شد!
در آه من، همهی مادرانِ من هستند!
پس اینست آن دشنه!
[به خود میزند] آه!
یک دم و رَستی!