گزارشی دربارهی مواجههی کودکان با پدیدهی معلولیت
ایرن واعظزاده
کودکان ذهنی باز و بدون قضاوت و پیشداوری برای آموزش، درک و پذیرش مسائل مختلف از جمله معلولیت دارند. این بدان معنا است که ما میتوانیم از همان سنین پایین کودکان را با تفاوتهایی آشنا نماییم که در موقعیتهای مختلف اجتماعی با آن مواجه خواهند شد.
باید توجه داشت نحوهی واکنش و چگونگی پاسخ ما به نخستین مشاهدهها و کنجکاویهای کودک نقش بهسزایی بر شکلگیری تفکر و رفتار او نسبت به افراد آسیبدیده بر جای میگذارد.
اما چگونه باید با کودکان در این باره سخن گفته و گرایش به پذیرش دیگری را در آنان تقویت کرد؟ بدین منظور پای صحبت دوستانی با آسیبهای مختلف فیزیکی نشستیم تا از تجربیات و مواجهاتشان با کنجکاویهای معضومانه برایمان بگویند.
شناخت کودک از معلولیت بستگی به میزان شناخت والدین دارد
نوشین که خود یکی از فعالان حوزهی معلولیت است در این باره توضیح میدهد: «بدیهی است که وقتی کودکان هیچ تجربهی قبلی در خصوص مسائل مختلفی مانند جنسیت، اخلاقیات و معلولیت ندارند و در مواجهه با این مسائل متوجه تفاوتهایی در انسانها میشوند، طبیعتاً در ابتدای امر وقتی چیزی را میبینند که به نظرشان غیرطبیعی است کنجکاویشان برانگیخته میشود. شناخت کودک از این موارد بستگی به میزان شناخت پدر و مادر دارد؛ هر چقدر والدین آگاهتر باشند اطلاعات بیشتر و صحیحتری - نسبت به درک و فهم کودک - در اختیار فرزند خود قرار میدهند.»
او با تأکید بر اینکه نحوهی فرزندپروری در مواجههی کودکان با معلولیت میتواند خیلی مؤثر باشد، ادامه میدهد: «نمیخواهم بگویم بچهای که در رویارویی با من از کلمات نامناسبی برای توصیف وضعیتم استفاده میکند، پدر و مادر چنین به او القا کردهاند اما در برخورد با کودکان تفاوت در تربیت به خوبی مشهود است. بسیاری مواقع هم دیده میشود که خانوادهها از روی ناآگاهی و با سخنان نسنجیدهی خود باعث ترس کودک در ارتباط با پدیدهی معلولیت میشوند؛ مثلاً به او میگویند: "فلانی غذایش را نخورده دست و پایش کار نمیکند" یا "چون شیطنت کرده ماشین به او زده و دیگر نمیتواند راه برود".»
نوشین که با عارضهی کمبینایی و CP خفیف دست و پنجه نرم میکند میافزاید: «معمولاً دیگران - چه کودک و چه بزرگسال - در برخورد با من این سؤالات برایشان مطرح بوده که چطور دچار این وضعیت شدهام؟ آیا میتوانم عمل کنم یا درمانی برایم وجود دارد؟ بیشتر همینها را از من میپرسند؛ مثلاً سؤالاتی از این قبیل که چگونه با شرایطم کنار آمده و آن را پذیرفتهام مطرح نشده است.»
محمدقاسم نیز عنوان میکند: «من هم عمو هستم و هم دایی؛ در نتیجه خیلی خوب میتوانم به این سؤال پاسخ بدهم. خواهرزاده و برادرزادههایم وقتی متوجه تفاوت جسمانی من شدند، در وهلهی اول از والدین و پدربزرگ و مادربزرگشان پرسیدند و مادرم اینطور برایشان توضیح داد که "وقتی دایی/عمو توی شکم من بود، به خاطر مریضی من چشمهای دایی/عمو هم مریض شدند" و بعدها هم از خودم پرسیدند. دختر خواهرم یکبار پرسید: "دایی تو کار بدی کردی که چشمهات اینجوری شده؟" گفتم: "نه غزیزم من مریض شدم و این اتفاق دست خودم نبود. دکتر تمام تلاشش را کرد اما چشمهای من خوب نشدند." هر جا لازم باشد توضیحات لازم را به آنها میدهم؛ مثلاً اینکه جای فلان چیز را تغییر ندهید یا دست مرا بگیرند یا وقتی میخواهیم بازی کنیم از آنها میخواهم به من بگویند باید به کدام طرف بیایم.»
فاطمه که یازده سالی میشود ساکن انگلستان است از واکنش مردم در این کشور میگوید: «معمولاً وقتی بچههای کوچک با من روبهرو میشوند به ویلچرم زل میزنند و من فقط به آنها لبخند میزنم اما بچههایی که بیشتر با من آشنا و دوست میشوند ویلچر برایشان جالبتر میشود؛ دوست دارند با آن بازی کنند و از همه چیزش سردربیاورند. اما دربارهی رفتار پدر و مادرها باید بگویم آنچه در اینجا دیدم این است که معمولاً سعی میکنند حواس بچه را به چیز دیگری پرت کنند.»
وی اضافه میکند: «یک تجربهی بامزه در این زمینه این است که یکبار وقتی رمپ باز شد و من سوار اتوبوس شدم، پسر کوچکی در انتهای اتوبوس تمام مدت با کنجکاوی نگاهم میکرد، وقتی میخواست از اتوبوس پیاده شود یکدفعه خطاب به من گفت: "Hey! You have a very cool wheelchair!" (خیلی ویلچرت باحاله). بچهها موجودات کنجکاوی هستند و خیلی خوب است که ما در همین سنین پایین تفاوتها را برایشان توضیح دهیم.»
خوشحالم که کودکان با من بهعنوان یک فرد دارای معلولیت مواجه میشوند!
فرن که سالها است در راستای فرهنگسازی و آموزش به افراد دارای معلولیت تلاشهای زیادی از او دیده میشود تصریح میکند: «من با کودکان ارتباط خوبی برقرار میکنم و علاقهی بسیاری به آنها دارم. نمیدانم مدل تعاملم با آنها است که این ارتباط را برایشان جالب میکند یا تفاوتی که در جسم من وجود دارد؛ شاید هر دو اینها! اما به هر صورت این برای من باعث خوشحالی است که کودکان با من بهعنوان یک فرد دارای معلولیت مواجه میشوند. این رویکرد به اندکی پیش از 22 سالگی و پس از آن برمیگردد، چراکه در این دوره بیماریام که پیشرونده است در شیب افتاد و آرامآرام از حد متوسط به سطح شدید رسید. همزمان با این اتفاق دانشجوی روانشناسی بودم و تحصیلاتم نیز مرتبط با کودک و افراد استثنایی و پدیدهی معلولیت بود.»
وی ادامه میدهد: «هر چقدر سن کودک کمتر باشد درکش نیز از معلولیت پایینتر است و از نظر من این خیلی بامزه است! وقتی یک کودک شروع به تعامل با من میکند برایش توضیح میدهم که نمیتوانم ببینم و چشمان خیلی ضعیفی دارم. نمیگویم که مثلاً نابینا یا کمبینا هستم، چون طبیعتاً مفهوم کمبینا را متوجه نمیشود یا اگر بگویم نابینا هستم وقتی میبیند که به لحاظ بصری یکسری چیزها را تشخیص میدهم یا مستقیماً به اشیاء نگاه میکنم یا اینکه حالت چشمانم طبیعی است، گیج میشود و شاید پردازش این مفاهیم انتزاعی برایش سخت باشد.»
این مدرس میافزاید: «وقتی بچهای با سر جوابم را میدهد یا به جایی دور اشاره میکند به زبان ساده برایش توضیح میدهم که باید از طریق "کلام" با من ارتباط برقرار کند یا اگر میخواهد چیزی را به من نشان دهد باید آن را به دستم بدهد یا مرا به آنجا ببرد. بهندرت با بچهای برخورد کردهام که بهلحاظ فرهنگی یا شخصیتی رفتار آزاردهنده یا توهینآمیزی با من داشته باشد. معمولاً این قضیه برایشان جالب است و سؤال میپرسند. کودکان زیر سن دبستان زود این موضوع را فراموش میکنند اما کودکان بزرگتر و آنهایی که در سنین دبستان هستند سؤالاتشان جنبهی علمیتری به خود میگیرد؛ مثلاً "این چند تا است؟" یا "این را میبینی؟" طبیعتاً این دست سؤالات کمی اذیتم میکنند و معذب میشوم؛ احساس میکنم تبدیل به اسباببازی و سرگرمی شدهام و مدام این حسم را کنترل و پنهان میکنم، چون به هر حال برای آن بچه تازگی دارد و او درک نمیکند این زندگی، هویت و رنج من است.»
او در ادامه میگوید: «مثال دیگر از این نوع تجربیاتم با کودکان این است که بچهای که میداند من نمیتوانم ببینم قایمکی یکی از وسایلم یا یک خوراکی از داخل ظرفم برمیدارد (با خنده). مسلماً آن خوراکی هیچ اهمیتی ندارد و شاید من اصلاً به رویش هم نیاورم اما اینکه او از ندیدن من سوءاستفاده کرده است اذیتم میکند. یکبار هم در یک مهمانی وقتی با بچهها بازی میکردم کودکی حدوداً شش ساله بدون اینکه قصد اذیت داشته باشد گفت: "تو کوری میدونم مامانم بهم گفته". واکنش من این بود که گفتم نابینا کلمهی بهتری است اما راستش تا زمانی که مهمانی تمام شود و به خانه برگردم بغض گلویم را میفشرد.»
فرن در خصوص نحوهی برخورد والدین چنین عنوان میکند: «متأسفانه والدین وقتی متوجه کنجکاوی کودکشان میشوند با ایما و اشاره مانع او میگردند و این بیشتر باعث ناراحتیام میشود، چراکه معتقدم آن بچه نخستین برخوردش با پدیدهی نابینایی است و وقتی با چنین رفتاری مواجه میشود میترسد. فارغ از اینکه ممکن است ذهنش نسبت به نابینایی بسته شود، معلولیت برایش به یک تابو تبدیل میشود. در حالی که این فرصت خوبی است که در ذهن این انسان بهعنوان عضوی از جامعه به زیبایی این تفاوت تعریف شده و زمینهی این همزیستی فراهم گردد اما متأسفانه آن بزرگسال با رفتار اشتباه عملاً این فرصت یادگیری و کشف را از کودک سلب میکند.»
وی میافزاید: «در این شرایط اگر امکانش باشد و اندک صمیمیتی با آن والد داشته باشم خودم به او اظمینان میدهم که مشکلی با این قضیه ندارم یا اینکه سریع برای بچه توضیح داده و اجازه نمیدهم والد این موضوع را برای او به یک تابو تبدیل کند. البته الان در خانواده و اقوام در مقایسه با گذشته برخورد با این قضیه خیلی بهتر شده؛ واکنشهای مثبت به این جریان نیز در بین دوستانم که آدمهای آگاهی هستند نیز وجود دارد و این نوع برخورد برای من خیلی خوشایندتر است.»
این نه یک نقص بلکه طرحی است که خداوند برای هر انسانی قرار داده
میلاد همچنین اظهار میدارد: «چنین مواردی برای من کم پیش آمده اما میتوانیم از یک روانشناس بپرسیم که چطور باید با کودکان در این مورد برخورد کرده و این مسائل را برایشان توضیح دهیم. راه دیگر کتاب خواندن است؛ هرچند سرانهی مطالعه در کشور ما آنقدرها هم بالا نیست (با پوزخندی ریز). به بچه باید در حد سن و درکش توضیح داده شود؛ بهطوری که راحت این مسئله را درک کرده و بپذیرد. بعضی وقتها هم میبینیم که همین بچهها وقتی با شرایطمان آشنایی پیدا میکنند، خودشان داوطلب کمک به ما میشوند.»
مهناز با بیتفاوتی آشکاری بیان میکند: «معمولاً وقتی کودکی از ویلچر و وضعیت پاهایم میپرسد یا میایستد و به من نگاه میکند، پدر یا مادرش سریع میآید او را از من دور میکند؛ طوری که انگار من یک غدهی سرطانی هستم. اصلاً برایم اهمیتی ندارد و غصهاش را هم نمیخورم.»
فروغ با جدیت میگوید: «مدتی است سعی میکنم به پرسشها و کنجکاوی بچهها در مورد شرایط خاصم با دقت بیشتری پاسخ بدهم اما متأسفانه اغلب اوقات از پاسخهایم به آنها راضی نیستم. وقتی کودکی میپرسد چه داخل گوشت است؟! دوست دارم این مسئله را به نحوی برایش بازگو کنم که هم با سمعک آشنا شود و هم توضیحاتم جنبهی آموزشی داشته باشند. قبلاً داستان کودکانهای میساختم که چطور در معرض صداهای بلند قرار میگرفتم و همین باعث شد گوشم آسیب ببیند. اما این جواب احساس خوبی به من نمیداد انگار با این حرفها داشتم خودم را دختر بدی جلوه میدادم که به خاطر کارهای اشتباهش مجازات شده است. حالا یاد گرفتهام بیشتر به جوابهایی که میدهم توجه داشته و حقیقت امر را با بیانی ساده برایشان بگویم؛ اینکه ما آدمها هر کدام ویژگیهایی خاص خود داریم و همین تفاوتها و در کنار هم بودنها است که به زندگیمان رنگ و معنا میدهد.»
و در آخر مائده که همواره از اعتماد به نفس و قدرت بیان خوبی برخوردار است در تکمیل صحبتهای فروغ شرح میدهد: «وقتی کودکی از من راجغ به تفاوتهای جسمیام میپرسد ابتدا به این توجه میکنم که خودش چه تفاوتهایی دارد؛ مثلاً از او میپرسم چرا بینی شما کوچک و بینی فلانی بلندتر است؟ که او جواب میدهد من همینجوری آفریده شدم. من هم با لحنی کودکانه برایش توضیح میدهم که همینطور است و خدا هر کدام از بندههایش را به یک طرح و نقش خاصی آفریده و این به این معنا نیست که من یا تو نقص داریم. یا مثلاً درختی را به او نشان میدهم و میپرسم این درخت قشنگ است یا زشت؟ میگوید خیلی قشنگ است اما این شاخهاش شکسته یا خشکیده است. میگویم پس باز زیبایی خودش را دارد؛ میوه داده و سایه دارد و هیچ کم ندارد، فقط یکی از شاخههایش شکسته؛ پس الان من از نظر شما کم دارم؟ میگوید نه شما خیلی خوشمزه با ما حرف میزنی و بازی میکنی (با لبخندی شیرین).
با کودکان طوری در مورد معلولیت صحبت میکنم که بدانند این نه یک نقص بلکه طرحی است که خداوند برای هر انسانی قرار داده است. سعی میکنم با کودکان از استعدادها و نقاط مثبتم حرف بزنم و بر همین حسب گاهی آنها چیزهایی به من میگویند که خودم متوجهی آن نبودم؛ مثلاٌ من نمیدانستم صدای خوبی دارم، این را آنها به من گفتند. این قضیه بستگی به رفتار و گفتههای ما دارد. در نهایت اینطور برایشان جمعبندی میکنم که خدا اگر چیزی را از انسان میگیرد به پاس صبر و حوصلهاش چیزهای دیگری به او میبخشد. خدا گر ز حکمت ببندد دری ز رحمت گشاید در دیگری.»
*نام کتابی از «سونیا ساتومِیِر» برای آشنایی کودکان با تفاوتها